خویش و تبار

لغت نامه دهخدا

خویش و تبار. [ خوی / خی ش ُ ت َ ] ( ترکیب عطفی، اِ مرکب ) قوم و خویش. منسوبان. نزدیکان. عشیرة:
ز کین و مهرش چون خلق ساعة اندر ملک
همی فزاید خویش و تبار آتش و آب.ابوالفرج رونی.

فرهنگ فارسی

قوم و خویش منسوبان

جمله سازی با خویش و تبار

خویش و تبار او شده از پیش او شهید فرد و وحید مانده در آن موضع بلا
کز آن پس که بر وی بگریند زار به هم باز گویند خویش و تبار
هر کراهست حسب گر نسبی نیست چه باک بیهنر را چه شرف از نسب خویش و تبار
چون زن و فرزند رفت فاتحه بر خوان یکسره خویش و تبار و صهر و ختن را
خویشت او بس، ز دیگران به کنار چون مجرد شوی ز خویش و تبار
تا شوی آواره از شهر و دیار تا شوی بیگانه از خویش و تبار