خوی تاختن

لغت نامه دهخدا

خوی تاختن.[ خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ ت َ ] ( مص مرکب ) عرق سرازیر شدن. عرق بسیار از آدمی جاری شدن:
ز بس خوی کز سر و رویش همی تاخت
تنش گفتی ز تاب خشم بگداخت.( ویس و رامین ).

فرهنگ فارسی

عرق سرازیر شدن عرق بسیار از آدمی جاری شدن.

جمله سازی با خوی تاختن

ره و رایشان رزم و کین ساختن هوا ریزش خون و خوی تاختن
فریدون پس از غلبه بر ضحاک برای واپسین بار با دیوان روبه‌رو می‌شود. (دیو به ساده‌ترین بیان فردی پیرو آیینی دیگر بوده‌است). دیوان مازندران انسان‌هایی ساکن یکی از سرزمین‌های همسایهٔ ایران بودند (منظور طبرستان یا مازندران کنونی نیست) و خوی تاختن به دیگر سرزمین‌ها به‌ویژه ایران را داشتند. ایشان انسان‌هایی بزرگ‌پیکر و نیرومند بوده‌اند که به سرزمین ایران می‌تازند و از فریدون شکست خورده و بیرون رانده می‌شوند و پس از این مبارزه، همه چیز به روال عادی سوق داده می‌شود.