خمدان

لغت نامه دهخدا

خمدان. [ خ ُ ] ( اِ مرکب ) میکده. شرابخانه. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان قاطع ) ( انجمن آرای ناصری ). || داش و کوزه خشت پزی و سفال پزی. ( برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ) ( انجمن آرای ناصری ): الاتون... یستعار... الاجر و یقال له بالفارسیة خمدان و تونق و داشوزن. ( المغرب للمطرزی ). فرمودند فرزند بهاءالدین خوش آمدی قوی محل است. مدتی است که بجهت خمدان هیزم دروده شده است کس نیست که هیزم را نزدیک خمدان آرد و حال آنکه هیزم خار مغیلان بود بر پشت برهنه آن هیزم را بخمدان می آوردم و دایم شکر می گفتم. ( انیس الطالبین ). خمدان را بار کرده ایم کس نیست که هیزم جمع آرد من آن اشارت شکر کردم و آن هیزم خار مغیلان را بر پشت خود نزدیک خمدان آوردم. ( انیس الطالبین ).

جمله سازی با خمدان

چو سالار چین با سپه برگرفت سوی شهر خمدان ره اندر گرفت
چو نوشان سپه دید و آن ساز جنگ ز خمدان برون آمد او بیدرنگ
کنون شهر خمدان پر از لشکر است سراپرده ی آتبین بر در است
ز چینی بکشتند چندان سران که خون گشت بر دشت خمدان روان
جرعه‌ای زان جام راهب آن کند که هزاران جره و خمدان کند
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فاک یعنی چه؟
فاک یعنی چه؟
پیشه یعنی چه؟
پیشه یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز