خلاقت

لغت نامه دهخدا

خلاقت. [ خ َ ق َ ] ( ع اِمص ) کهنگی. ( غیاث اللغات ) ( یادداشت بخط مؤلف ):
گاله ای که هیچ خلقش ننگرید
از خلاقت آن کریم آنرا خرید.مولوی. || تمرین. ( یادداشت بخط مؤلف ). || دروغ. ( از حواشی اقبالنامه وحید ص 102 ):
بر شاه اگر صورتم بد کند
خلاقت نه بر من که بر خود کند.نظامی.
خلاقة. [ خ َ ق َ ] ( ع اِمص ) ملاست. نرمی. تابانی. || ( مص ) سزاوار گردیدن. منه: خلق خلاقه. || خوش خوی گردیدن زن. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). منه: خلقت المراءة؛ خوش خوی گردیدن آن زن. || خلق. ( منتهی الارب ). رجوع به خلق در این لغت نامه شود.
خلاقة. [ خ َل ْ لا ق َ ] ( ع ص ) مؤنث خَلاّ ق. ( از ناظم الاطباء ).
- قوه خلاقة؛قوتی که ایجاد صور بدیعه می کند.

فرهنگ فارسی

کهنگی یا تمرین

جمله سازی با خلاقت

💡 در پردهٔ ولایت عظمی نهفته رو بر مسند خلاقت‌ کبری‌ گزیده جا

💡 که از خلاقت خود بنده ممتحن نشدی اگر نبودی بیم شماتت اغیار

💡 خلاقت چو منی جستن از بزرگی نیست که خود پدید بود ابتدا و غایت من

💡 خلاقت من و انواع نامردی ها بدان کشید که زنهار باوطن بخورم

💡 هر کجا نمرود فعلی میکشد در عهد او آن خلاقت کز خلیل الله بت آزر کشید