حله باف

لغت نامه دهخدا

حله باف. [ح ُل ْ ل َ / ل ِ ] ( نف مرکب ) بافنده حله:
تا صبا شد حله باف و ابر شد گوهرفشان
هیچ لعبت در چمن خالی ز طوق و یاره نیست.کمال الدین اسماعیل.

فرهنگ فارسی

بافنده حله

جمله سازی با حله باف

چند ز تار طمع و پود لاف بر قد هر سفله شوی حله باف
قلمت حله باف خلد نعیم سخنت نقشبند نقش نعم