حسن ادب

لغت نامه دهخدا

حسن ادب. [ ح ُ ن ِ اَ دَ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) خوش رفتاری کردن:
منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود.حافظ.

فرهنگ فارسی

خوش رفتاری کردن

جمله سازی با حسن ادب

مرا دیوانگی اندر محبت لازم است ورنه به هنگام ضرورت فخر از حسن ادب دارم
اهلی به وصف گل‌رخان حسن ادب خاموشی است من مرغ خاموشم ولی گه‌گاه مستی می‌کنم
چرا تو اصحاب خویش را آداب پادشاهان آموخته‌ای؟ پاسخ داد که حسن ادب ظاهر، نشانهٔ ادب باطن است.
عشق هر جا فکند مایدهٔ حسن ادب هم به پایت‌ که به پایت نتوان خورد قسم
پیش دریا مگشا لب که ازین حسن ادب صدف از گوهر شهوار توانگر شده است
بگذرانی گر زدشمن نعمت حسن ادب می فزاید بر تو چندانی کز او کم می شود