بشناختن

لغت نامه دهخدا

بشناختن. [ ب ِ ت َ ] ( مص ) فهم کردن. ( زمخشری ). تمیز دادن. درک کردن. دریافتن: بشناختم که آدمی شریف تر خلایق و عزیزتر موجودات است. ( کلیله و دمنه ). رجوع به شناختن شود.

جمله سازی با بشناختن

هر که چنین روی دید جامه چو سعدی درید موجب دیوانگیست آفت بشناختن
چو شه نام پرسید و بشناختن فلک مهره در ششدر انداختش!
حق ما بشناس و خود واجب کند حق چاکر پیشگان بشناختن
وَ لا تَنْسَوُا الْفَضْلَ بَیْنَکُمْ ای، و لا تناسوا در میان خویش فضل و افزونی یکدیگر بشناختن فرو مگذارید، و تا توانید بعفو کوشید: إِنَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ که اللَّه تعالی آنچه شما میکنید از عفو می‌بیند و بدان پاداش دهد.
تو نتانی ابروی من ساختن چون توانی جان من بشناختن
در حسرتم تا یکزمان باشدکه روزی گرددم کز دور چندان بینمش کورا توان بشناختن