بدر کردن

لغت نامه دهخدا

بدرکردن. [ ب ِ دَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بیرون کردن. راندن. اخراج ساختن. ( از آنندراج ): و بر زنان ْ عظیم مولع بودی چنانکه بدین سبب قابیل او را از میان بدرکرد. ( مجمل التواریخ و القصص ).
عجیب نیست گر از طین بدرکند گل و نسرین
همان که صورت آدم کندسلاله طین را.سعدی.بباید هوس کردن از سر بدر
که دور هوس بازی آمد بسر.سعدی ( بوستان ).بدر کرد ناگه یکی مشتری
به خرمایی از دستم انگشتری.سعدی ( بوستان ). || بیرون آوردن:
بدرمی کنند آبگینه ز سنگ
کجا ماند آیینه در زیر زنگ.سعدی ( بوستان ).

فرهنگ فارسی

بیرون کردن راندن.

جمله سازی با بدر کردن

💡 چو آمد در دل و دیده خیالت آشنا بنشست ز ملک خویش سلطان را بدر کردن توان؟ نتوان

💡 زنجیر عدالتت بعالم رقمی است فرمان بدر کردن هر جا ستمی است

💡 علاج درد خود ار پرسی از طبیب کمال در آن مقام زبان بایدت بدر کردن