مدح گوی

لغت نامه دهخدا

مدح گوی. [ م َ ] ( نف مرکب ) ستایشگر. ستاینده. مدحت گوی. مدیحه سرا. مدح گو:
سوی غزنین ز پی مدح تو سازنده شوند
مدح گویان زمین یمن و ملک حجاز.فرخی.شاعر که مدح گوی چنین مهتری بود
بر طبع چیره باشد و بر شعر کامکار.فرخی.سوزنی مدح گوی مجلس او
که سری داشت بر سر اصحاب.سوزنی.جاه ترا مدح گوی عقل و زبان و خرد
حکم ترا زیردست دولت و بخت جوان.خاقانی.روزگارت باسعادت باد و سعدی مدح گوی
رایتت منصور و بختت یار و اقبالت جوان.سعدی. || ( ق مرکب ) مدح گویان. در حال مدیحه سرودن:
هر که نزد تو مدح گوی آید
از سخای تو شکرگوی رود.سعدی.

فرهنگ فارسی

ستایشگر

جمله سازی با مدح گوی

دریا گر آن بود که بدو در گهر بود دریاست مدح گوی خداوند را دهان
چو وحشی گرچه چوی وحشی یکی نیست هزارت مدح گوی و مدح خوان باد
بود سلمان درین خراب آباد مدح گوی اویس با دل شاد
شاعر که مدح گوی چنین مهتری بود بر طبع چیره باشد و بر شعر کامگار
ای آنکه مدح گوی تو اندر مدیح تو عاجز شده ز مدح و سخن مختصر شده
جاه تو را مدح گوی عقل و زبان خرد حکم تو را زیردست دولت و بخت جوان
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
صعود یعنی چه؟
صعود یعنی چه؟
تحمیلی یعنی چه؟
تحمیلی یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز