پرگوی

لغت نامه دهخدا

پرگوی. [پ ُ ] ( نف مرکب ) پرگو. بسیارگوی. پرسخن. پرگو. ثَرّ.ثَرة. فراخ سخن. مکثار. بسیارسخن. آنکه بسیار سخن گوید. قوّال. قُولة. ( منتهی الارب ). درازنفس. ابن اقوال. بس گوی. مِسهب. و در تداول عوام، پرحرف. پرروده. روده دراز. پرچانه. و وِرّاج. مقابل کم گوی:
ای ساخته بر دامن ادبار تنزل
غمّاز چو ببغائی و پرگوی چو بلبل.منجیک.مُسحنفر؛ مرد پرگوی. قُراقِرَة؛ زن پرگوی. ( منتهی الارب ). و رجوع به پرگو شود.

فرهنگ فارسی

بسیار گوی پر سخن

جمله سازی با پرگوی

که برخوردار شاه از گوی باشد نداند هرکه این پرگوی باشد
گوهر علم نه چندان خوار و بی مقدار است که بی زحمت و ریاضت مورد افاضت گردد و هر کس را بنیل آن امکان دسترس باشد و آن گاه مشتی سفله ناچیز، ابله بی تمیز، غافل هرزه گرد. فتنة خواب و خور، بدخوی تندرو، پرگوی کم شنو، که غایت کسبشان قبل و قال است و حاصل علمشان مراء و جدال.
گزافه است هنگامهٔ عامیان که پرگوی طبل‌اند و خالی میان
اگرچه عقل پرگوی و فضولست حقیقت عشق مرجانان قبولست
ز ره ملغز چو پرسم تو را به رسم لغز به رغم واعظ پرگوی نکته ای موجز
بدگوئی راز وصف نگوئی زبان به بند پرگوی را علاج بترک شنفتن است
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
میسترس یعنی چه؟
میسترس یعنی چه؟
هنگام یعنی چه؟
هنگام یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز