ناشکفت

لغت نامه دهخدا

ناشکفت. [ ش ِ ک ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) در بیت زیر به معنی بی محابا، بی ملاحظه:
ناگهانی خود عسس اورا گرفت
مشت و چوبش زد ز صفرا ناشکفت.مولوی.
ناشکفت. [ ش ِ ک ُ ] ( ن مف مرکب ) بازناشده. ناشکفته. شکفته ناشده:
گلی بود در بوستان ناشکفت
همان نرگسی در چمن نیم خفت.نظامی.بنفشه چو در گل بود ناشکفت
عفونت بود بوی او در نهفت.نظامی.رجوع به ناشکفته شود.

جمله سازی با ناشکفت

خواجه بر جست و بیامد ناشکفت روستایی را گریبانش گرفت
رویش آن سو بود گِل‌خور ناشکفت گِل ازو پوشیده دزدیدن گرفت
غنچه امید من بود از تو عمری ناشکفت خرم آن روزی که چون دیدی مرا خندان شدی
دوستی تو و از تو ناشکفت حمدلله عاقبت دستم گرفت
چیست دانی غنچه های ناشکفت اندر چمن بلبلان در شاخ گل دلهای پرخون بسته اند
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
لا تنس ذکر الله
لا تنس ذکر الله
اسرار کردن
اسرار کردن
داشاق
داشاق
فال امروز
فال امروز