تا پری به عرض آمد موج شیشه عریان شد پیرهن ز بس بالید دهر یوسفستان شد
جمال بینشان در پردهٔ دل چشمکی دارد که در اندیشهٔ ما خاکگرد و یوسفستان شو
از دل تارست در چشم تو دنیا بی صفا یوسفستان است عالم دل مصفا کرده را
این چه لطف است که برخود چونظر اندازد یوسفستان شود ازپرتو عارض بدنش
ما ز گل پیراهنان صائب به بویی قانعیم از نسیمی یوسفستان می شود زندان ما