ناسزای

لغت نامه دهخدا

ناسزای. [س َ ] ( ص مرکب ) نااهل. ناسزاوار. نالایق:
که ای ناسزایان چه پیش آمده ست
که بدخواهتان همچو خویش آمده ست.فردوسی.سوی ناسزایان شود تاج و تخت
تبه گردد این خسروانی درخت.فردوسی.گفتند این چه تو کردی ناپسندیده بوده که دختر خویش را به ناسزای دادی. ( اسکندرنامه نسخه خطی ).
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی در حلقه ای در ذکر یارب یارب است.حافظ.رجوع به ناسزا شود.

جمله سازی با ناسزای

چو گونی ناسزای هر که خواهی منت پرسم کرا گفتی تراگو
چرا به زمره شدادیان نگفت کسی که ای ز نادقهٔ معبود ناسزای شما
گند گردون اگر بد می کند با دوستان نیکوئی با مردمان ناسزای دون کند
گفتند ناسزای تو می‌گفت دی بتی امروز خوشدلم به گمان کآن تو بوده‌ای
جای از سرای خویش گزیدی تو را سزد منت خدای را که نه ئی ناسزای ملک
کجا سزای شما خدمتی توانم کرد جز اینکه روی نپیچم ز ناسزای شما
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال رابطه فال رابطه فال تخمین زمان فال تخمین زمان فال احساس فال احساس فال سنجش فال سنجش