لغت نامه دهخدا چاره جویی. [ رَ / رِ ] ( حامص مرکب ) تدبیر. صلاح اندیشی: سکندر جهاندیدگان را بخوانددر این چاره جویی بسی قصه راند.نظامی.|| حیله گری. فسونگری. فریبکاری:فسونگر در حدیث چاره جویی فسونی به ندید از راستگویی.نظامی.
فرهنگ عمید چاره اندیشی، جستجوی راه علاج: فسونگر در حدیث چاره جویی / فسونی بِه ندید از راست گویی (نظامی۲: ۱۴۰ ).
جمله سازی با چاره جویی دل نهاد درد تابودم فراغت داشتم چاره جویی کرد صائب این چنین بیچاره ام هین بگفت و چاره جویی ساز کرد خدعه و دستان و مکر آغاز کرد دل نهاد درد تا بودم، فراغت داشتم چاره جویی کرد سرگردان من بیچاره را شربت عیسی پی بیمار گردد دربدر چاره جویی چشم داری از جهان بیچاره شو داشت صائب چاره جویی دربدر دایم مرا پشت بر دیوار راحت دادم از بیچارگی