هوسناک

لغت نامه دهخدا

هوسناک. [ هََ وَ ] ( ص مرکب ) بوالهوس. باهوس.هوسمند. خواهشمند و آرزومند. ( آنندراج ). آرزومند و طالب و دارای هوی و هوس. ( ناظم الاطباء ):
گفتم آه آتشین بس کن، نه من خاک توام ؟
نه مسلسل همچو آبم تا هوسناک توام ؟خاقانی.به نادیده دیدن هوسناک بود
به هر جا که شد چست و چالاک بود.نظامی.در عالم عشق گشته چالاک
در خواندن شعرها هوسناک.نظامی.شنیدم کزپی یاری هوسناک
به ماتم نوبتی زد بر سر خاک.نظامی.چون ز پی دانه هوسناک شد
مقطعاین مزرعه خاک شد.نظامی.عجب از طبع هوسناک منت می آید
من خود از مردم بی طبع عجب می مانم.سعدی.

فرهنگ عمید

۱. دارای هوا وهوس.
۲. چیزی که خواهش نفسانی را در انسان تحریک می کند.

فرهنگ فارسی

دارای هوی و هوس
( صفت ) هوس دار

جمله سازی با هوسناک

💡 وآن‌تبه کارکه‌شد زین سه فضیلت محروم نره دیویست هوسناک و ددی مردم‌خای

💡 کی پیچ وخم از طبع هوسناک برآید این ریشه محال است ازین خاک برآید

💡 عاشق حذر از آه هوسناک ندارد کز تیر هوایی بود آسوده نشانه

💡 صائب چه اثر در دل معشوق نماید آهی که ز دلهای هوسناک برآید

💡 چونست که بر عاشق دلخسته حرام است وصلش که بیاران هوسناک حلال است

💡 از چهره بی شرم شود عشق هوسناک زان حسن بپرهیز که محجوب نباشد