لغت نامه دهخدا
ستایش کنان. [ س ِ ی ِ ک ُ ] ( ق مرکب ) در حال ستایش:
چو از خواب گودرز بیدار شد
ستایش کنان پیش دادار شد.فردوسی.چو بر آستان ملک سر نهاد
ستایش کنان دست بر سر نهاد.سعدی.رجوع به ستایش کردن شود.
ستایش کنان. [ س ِ ی ِ ک ُ ] ( ق مرکب ) در حال ستایش:
چو از خواب گودرز بیدار شد
ستایش کنان پیش دادار شد.فردوسی.چو بر آستان ملک سر نهاد
ستایش کنان دست بر سر نهاد.سعدی.رجوع به ستایش کردن شود.
۱. در حال ستودن و مدح کردن.
۲. (صفت ) ستایش کننده.
در حال ستایش
💡 بگفتا ستایش کنان روزگار فری زین ستور و فری زین سوار
💡 نیایش کنان پس زبان برگشاد ستایش کنان خاک را بوسه داد
💡 بخوبی برفتند ز ایوان شاه ستایش کنان برگرفتند راه
💡 یل نیک پی قلوش پاکزاد ستایش کنان خاک را بوسه داد
💡 پس از یک زمان برگرفتند سر ستایش کنان هر دو بر دادگر
💡 وز آنجا دمان سوی سالار شاه ستایش کنان برگرفتند راه