درون سو

لغت نامه دهخدا

درونسو. [ دَ ] ( اِ مرکب ) سوی درون. سمت داخل. جانب داخلی. مقابل برونسو. ( یادداشت مرحوم دهخدا ):
لاف یکرنگی مزن تا از صفت چون آینه
از درونسو تیرگی داری و بیرونسو صفا.خاقانی.تا نگارستان نخوانی طارم ایام را
کز برونسو زرنگار است از درونسو خاکدان.خاقانی.یار از برون پرده بیداربخت بردر
خاقانی ازدرونسو همخوابه خیالش.خاقانی.اگر نه دشمن خویشی چه می باید همه خود را
درونسو شسته جان کندن برونسو ناروا رفتن.خاقانی.ز گور نفس اگر بررست خار الحمد ﷲگو
برونسو خار دیدستی درونسو بین گلستانش.خاقانی.چو شمع از درونسو جگر سوختن
برونسو ز شادی برافروختن.نظامی.زنان مانند ریحان سفالند
درونسو خبث و بیرونسو جمالند.نظامی.از درونسو آشنا و از برون بیگانه وش
این چنین زیباروش کم می بود اندر جهان.( انیس الطالبین نسخه خطی ص 43 ).

فرهنگ عمید

سمت درونی چیزی، طرف درون چیزی یا جایی، جهت داخلی.

فرهنگ فارسی

سمت درونی چیزی، جهت داخلی، مقابل برونسو
سوی درون جانب داخلی

فرهنگستان زبان و ادب

{intrados, soffit} [معماری و شهرسازی] لبۀ درونی هر چَفته یا طاق

جمله سازی با درون سو

تا درون سو جان تو یک دم نگردد عود سوز خوش نکردی گر بوی دایم برون سو عود ساز
لعبت آسا از برون خوب از درون سو مرده اند لاجرم تصحیف لعبت را چو شیطان در خورند
یار از برون پرده بیدار بخت بر در خاقانی از درون سو هم خوابهٔ خیالش
تو بذر قطونا شدی ای شهرهٔ شهر بیرون همه تریاک و درون سو همه زهر
زانک با جامه درون سو راه نیست تن ز جان، جامه ز تن آگاه نیست
صورت خوبان به معنی چون ببینی آینه است کز برون سو روشنی دارد درون سو تیرگی