خنداخند. [ خ َ خ َ ] ( اِ مرکب ) خنده متصل و از روی دل. ( ناظم الاطباء ). || ( ق مرکب )خندان خندان. ( انجمن آرای ناصری ). کم کم:
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان به خنداخند.منجیک.دفع چشم بد جهانی را
همچنان نرم نرم و خنداخند.انوری.درهم آمیختیم خنداخند
من و چون من فسانه گویی چند.نظامی ( از آنندراج ).بند بر من نهاد خنداخند
یعنی آشفته را بباید بند.نظامی.
خندان خندان، در حال خندیدن، خنده کنان: درهم آویختیم خنداخند / من و چون من فسانه گویی چند (نظامی۴: ۷۰۱ ).
( اسم ) خند. متصل و از روی دل.
💡 تو ببینی که مرا عشوه دهان خنداخند سالها زار بگریاند و بگذارد یار
💡 ما زان غم او به بازی و خنداخند عقل و ادب و هرچه بد از ما برکند
💡 ترکم از ره رسید خنداخند با تنی پای تا به سر تمکین
💡 موافقان تو از دولت تو خنداخند مخالفان تو از بیم تو گری و گری
💡 تو فریدونی و ضحاک لبی خنداخند دو سیه مار نماید ز یمین و ز یسار