این کلمه در زبان فارسی معانی متعددی دارد که رایجترین آنها شامل موارد زیر است: به عنوان فعل گذشته، بر وجود داشتن یا حالتی در زمان گذشته دلالت میکند، مانند او دیروز در خانه بود. همچنین میتواند به عنوان اسم به کار رود و به معنای هستی، وجود یا حیات باشد. در برخی موارد، به عنوان فعل کمکی در ساختار افعال ماضی ظاهر میشود. علاوه بر این، در ترکیب با کلمات دیگر مانند به معنای وجود داشتن و بود و نبود به معنای وجود و عدم نیز به کار میرود. در نهایت، بود هم به عنوان فعل و هم به عنوان اسم، بسته به سیاق جمله، معانی مختلفی را منتقل میکند.
بود
لغت نامه دهخدا
بود. ( مص مرخم، اِمص ) بودن.وجود. ( فرهنگ فارسی معین ). هستی. ( شرفنامه منیری ).موجود چنانچه معدوم، نابود. ( آنندراج ):
چو اندیشه ٔبود گردد دراز
همی گشت باید سوی خاک باز.فردوسی.چون همی بود ما بفرساید
بودنی از چه می پدید آید.ناصرخسرو.جان و دل را ازمن آن جانان دلبر درربود
بودمن نابود کرد و یاد من نسیان گرفت.سوزنی.ازحادثات در صف آن صوفیان گریز
کز بود غمگنند و ز نابود شادمان.خاقانی.داریم درد فرقت یاران گمان مبر
کاندوه بود یا غم نابود می بریم.خاقانی.همه بود را هست او ناگزیر
ببود کس او نیست نسبت پذیر.نظامی.همه بودی از بود او هست تام
تمام اوست دیگر همه ناتمام.نظامی.گامی از بود خود فراتر شد
تا خداوندیش میسر شد.نظامی ( هفت پیکر ص 13 ).- بود و نابود؛ وجود و عدم. ( ناظم الاطباء ):
مرد را فرد و ممتحن بگذاشت
بود و نابود او یکی پنداشت.سنایی.- || دارایی و تنگدستی و غنا. ( ناظم الاطباء ).
- || هر چیز موجود و حاضر. ( ناظم الاطباء ).
- || هر چیز آینده. ( ناظم الاطباء ).
- بود و نبود؛ دارایی و ثروت و مال و آنچه میتواند وجود داشته باشد: بود و نبود او همین یک خانه بود.
- || وجود و عدم. ( آنندراج ). هستی و نیستی: بود و نبودش یکسان است:
از سرگذشت و بود و نبود همه جهان
دیوان عنصریست ز محمود یادگار.سوزنی.مر پرتو را احاطه نتواند شمع
هر چند که باشدش از او بود و نبود.علی اکبردهخدا. || هستی. مال. ( فرهنگ فارسی معین ):
باد ما و بود ما از داد تست
هستی ما جمله از ایجادتست.مولوی.به اندازه بودباید نمود
خجالت نبرد آنکه ننمود، بود.سعدی.|| پود. حراق. خف. بد. پد. پیفه.( یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به پیفه شود.
بود. [ ب َ ] ( ع اِ ) چاه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از ذیل اقرب الموارد ).
بود. [ ب َ ] ( ع مص ) ( از «ب ی د» ) هلاک گردیدن. ( منتهی الارب ).
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
بودن، هستی، وجود.
* بودونبود: ‹بودونابود›
۱. وجودوعدم.
۲. هست ونیست.
۳. داروندار.
* بودوباش: [قدیمی]
۱. وجود، هستی.
۲. وجود داشتن.
۳. منزل، مسکن.
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱ - بودن وجود. ۲ - هستی مال: بود و نبودش از دست رفت.
ویکی واژه
بن مضارع بودن؛ وجود، هستی، سرمایه.
بود: در گویش تونی و گویش گنابادی یعنی کامل شده، بود شده.
تفت دادن چیزی روی آتش، مانند تخمه و فندق و پسته و بادام و ذرت.
مضارع التزامی سوم شخص مفرد از بودن، ممکن است.
ران، ران انسان یا هر جانور دیگر.