بیکار به فردی اطلاق میشود که هیچ شغل یا حرفهای ندارد و بهطور فعال به دنبال کار نیست. این وضعیت ممکن است به دلایل مختلفی از جمله عدم وجود فرصتهای شغلی، مشکلات اقتصادی یا عدم مهارتهای لازم برای ورود به بازار کار ایجاد شود. بهطور کلی، بیکاری میتواند تأثیرات منفی بر روی فرد و جامعه داشته باشد، از جمله کاهش درآمد و افزایش فشارهای روانی. میتواند ناشی از عوامل مختلفی باشد که شامل شرایط اقتصادی، نوسانات بازار کار، تغییرات فناوری، و عدم تطابق مهارتهای فرد با نیازهای بازار است. همچنین، عواملی مانند شیوع بیماریها، بحرانهای اقتصادی و تغییرات سیاسی نیز میتوانند به بیکاری منجر شوند. بهطور کلی، شناخت این عوامل میتواند به تصمیمگیری بهتر در زمینه اشتغال کمک کند. این واژه میتواند تأثیرات منفی زیادی بر روی فرد بگذارد. از جمله این تأثیرات میتوان به کاهش درآمد، افزایش استرس و اضطراب، مشکلات روانی و اجتماعی و کاهش اعتماد به نفس اشاره کرد. همچنین، ممکن است باعث تنهایی و انزوا شود و فرد را از شبکههای اجتماعی دور کند. در نتیجه، بیکاری نه تنها بر جنبههای مالی بلکه بر جنبههای عاطفی و اجتماعی زندگی فرد نیز تأثیر میگذارد.
بیکار
لغت نامه دهخدا
بیکار. [ ب َ ] ( معرب، اِ ) معرب پرگار. فرجار: فیه [ فی حجر یهودی ] خطوط متوازیة کأنها خطت بالبیکار. ( ابن البیطار ). همان پرگار فارسی است. ( از دزی ج 1 ص 136 ). برجار. برکار. ( نشوءاللغة ص 94 ). || مشی علی البیکار؛ با دقت تمام راه رفت. || نظره علی البیکار؛ اعمال او را با دقت بررسی کرد. ( از دزی ج 1 ص 136 ).
بیکار. [ ب َ ] ( معرب، اِ ) صورتی از پیکار. جنگ. نبرد. ج، بَیاکیر. ( دزی ج 1 ص 126 ):
بدل گفت اگر جنگجویی کنم
به بیکار او سرخرویی کنم.عنصری.بمردان کار و فیلان بیکار درحفظ اطراف و حواشی آن استظهار رفته. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 257 ). رجوع به پیکار شود.، بی کار. ( ص مرکب ) ( از: بی + کار ) بی شغل. بدون شغل و پیشه. بی صنعت. ( ناظم الاطباء ). بی سرگرمی. بی مشغولیت. غیرمشتغل بکاری. بی اشتغال به امری:
کشاورز و آهنگر و پای باف
چو بی کار باشند سرشان بکاف.ابوشکور.بکش هر که بی کار یابی به ده
همه کهترانند یکسر تو مه.فردوسی.دگر مرد بی کار و بسیارگوی
نماند بنزدیکیش آبروی.فردوسی.بهرسو که بی کار مردم بدند
به نان بر همه بنده او شدند.فردوسی.بی کار چرا چنین نشینی
با کارکنان شهر پرنور.ناصرخسرو.منشین بی کار از آنکه بیگاری
به زانکه کنی بخیره بی کاری.ناصرخسرو.چون بزمستان به آفتاب بخسبی
پس چه تو ای بی خرد چه آن خر بی کار.ناصرخسرو.گفتن ز من از تو کار بستن
بی کار نمیتوان نشستن.نظامی. || در تداول عامه، بدون مشغله. فارغ: من هم تا یکشنبه بی کارم و به مرگ تو امیدوار. || فارغ. آسوده.
- بی کار شدن؛ بی شغل شدن. بدون فعالیت ماندن.
- || از کاری پرداختن. آسوده شدن. فراغت یافتن:
چو بی کار شد مرد خسروپرست
جهانجوی فرمود تا برنشست.فردوسی.- بی کار گشتن؛ از کار بازایستادن. از فعالیت بازایستادن. بی کار گردیدن. با بی کاری بسر بردن. عمر گذراندن در بی اشتغالی. بی حرفه و کار گردش کردن:
اگر شاه نوذر گرفتار گشت
نه گردون گردنده بی کار گشت.فردوسی.دگر گفت روز تو اندر گذشت
زبانت ز گفتار بی کارگشت.
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱ - کسی که کاری ندارد بیشغل بی پیشه. ۲ - آنکه منصب و مقامی ندارد.
صورتی از پیکار. جنگ. نبرد. جمع: بیاکیر.
بی جنگ. بی نبرد.
دانشنامه عمومی
در این دهستان ۱۶٬۴۶۴ نفر زندگی می کنند. مساحت این دهستان ۶۴ کیلومتر مربع است.
ویکی واژه
disoccupato