بی طالع

لغت نامه دهخدا

بی طالع. [ ل ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + طالع ) بی نصیب و بی بهره. بدبخت. محروم. ( ناظم الاطباء ):
ندید دشمن بی طالعم هر آنچه بخواست
که دوست بر سر لطف آمده ست و دلداری.سعدی ( دیوان چ فروغی ص 752 ).رجوع به طالع شود.

فرهنگ عمید

بدبخت، بی بهره.

جمله سازی با بی طالع

💡 بی طالع مبارک او، تاج و تخت را گر خود هزار مشتری افتد، بد اختر است

💡 پنبه از بی طالعی ناخن به داغم می زند پرده فانوس، دامن بر چراغم می زند

💡 منت بیگانگان از آشنایان خوشترست منت ایزد را که من از آشنا بی طالعم

💡 از هوا مرغان فارغبال روزی می خورند در قفس هم رزق ما بی طالعان آماده نیست

💡 گر شبی طالع شود بر بام چون بدرالدجا تا صباح از شام زلفش آفتاب آید برون

💡 در هنر چون شانه زلف بتان بی طالعیم نیست یک مو دستمزدی بهر چندین رنج ما