تاریک

معنی واژه تاریک در زبان فارسی به نبود نور یا روشنایی اشاره دارد. این کلمه می‌تواند به مکان‌هایی که نور کمی دارند یا اصلاً نور ندارند، اشاره کند. همچنین، تاریک می‌تواند به احساساتی مانند غم و اندوه یا حتی پیچیدگی‌های زندگی اشاره کند. در واقع، این واژه هم به عنوان صفت برای توصیف وضعیت فضاها به کار می‌رود و هم می‌تواند به عنوان اسم برای بیان حالت تاریکی استفاده شود. تاریکی نه تنها به محیط اطراف ما مربوط می‌شود، بلکه می‌تواند نمادی از چالش‌ها و دشواری‌های روحی ما نیز باشد. به همین دلیل، در ادبیات و هنر، این مفهوم به شکلی عمیق‌تر مورد بررسی قرار می‌گیرد و احساسات انسانی را به تصویر می‌کشد.

لغت نامه دهخدا

تاریک. ( ص ) اکثر استعمال آن بمعنی تیره است مثلاً هرچه تاریک باشد آنرا تیره توان گفت بخلاف آنچه تیره بودهمه آنرا تاریک نمی توان گفت چنانکه تاریک رو بمعنی روسیاه. ( آنندراج ). در استعمال، این لفظ خاص است و لفظ تیره عام، چرا که هر چیز که تاریک باشد آنرا تیره می توان گفت و آنچه تیره باشد آنرا تاریک نمی توان گفت. ( از چراغ هدایت از غیاث اللغات ). محمد معین در حاشیه برهان قاطع آرد: از تار + َیک ( نسبت )، پهلوی تاریک از تار، در اوستا تاثرا ( بارتولمه 650 ) ( نیبرگ 223 ) ( اساس اشتقاق فارسی 370 )، سنگسری توریک، سرخه ای تاریک، شهمیرزادی تاریک ( کتاب 2 ص 195 )، اشکاشمی تاریکان ( پیش از طلوع فجر ) ( گریرسن 98 )، گیلکی تاریک؛ تیره، تار، ظلمانی،کدر - انتهی. ضد روشن. تار و تیره و جائی که روشن نباشد. ( از فرهنگ نظام ). تار. تاران. تارون. تاره. تاری. تارین. ( فرهنگ جهانگیری ) ( فرهنگ رشیدی ). مقابل روشن. سیاه. ظلماء. مظلم. عکامس. هائع. غبس. مردن. دلهم. دخیاء. دجوجی. دجداجه. داجیه. دجی. دحمس. دحمسه.دامج. ادموس. دامس: دحامس؛ شبهای تاریک. مغلندف؛ سخت تاریک. مغلظف؛ سخت تاریک. مغدرة؛ شب تاریک. بحر دجداج؛ دریای سیاه و تاریک. ( منتهی الارب ): 
آبکندی دور وبس تاریک جای 
لغزلغزان چون در او بنهند پای.رودکی.سیاوش ز گاه اندر آمد چو دیو
برآورد بر چرخ گردان غریو.فردوسی.بتن جامه ٔخسروی کرد چاک 
بسر بر پراکند تاریک خاک.فردوسی.چو نیمی ز تیره شب اندرگذشت 
طلایه بدیدش بتاریک دشت.فردوسی.چنین گفت بیژن ز تاریک چاه 
که چون بود بر پهلوان رنج راه.فردوسی.بدان برترین نام یزدان پاک 
برخشنده خورشید و تاریک خاک.فردوسی.بسر بر یکی ابر تاریک بود
بکیوان تو گفتی که نزدیک بود.فردوسی.ببارید از آن ابر تاریک برف 
زمین شدپر از برف و بادی شگرف.فردوسی.ازو بازگشتم که بیگاه بود
که شب سخت و تاریک و بیماه بود.فردوسی.وز آن پس که پرسید فرخنده شاه 
از آن ژرف دریا و تاریک چاه.فردوسی.چو مژگان بمالید و دیده بشست 
در غار تاریک چندی بجست.فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 353 ).

فرهنگ معین

[ په. ] (ص. ) ۱ - تیره، تار. ۲ - سیاه.

فرهنگ عمید

۱. [مقابلِ روشن] تیره وتار.
۲. [مجاز] پیچیده، درهم، مبهم، مشکل.
۳. سیاه.
۴. [قدیمی، مجاز] بد.
۵. [قدیمی، مجاز] افسرده، اندوهگین، خشمگین.
۶. [قدیمی، مجاز] گمراه و پلید.

فرهنگ فارسی

تاری، تاران، تارین، تیره وتار، تیرگی، ظلمت
( صفت ) ۱- تیره تار مظلم ظلمانی مقابل روشن. ۲- سیاه. ۳- نا خردمند. ۴-گمراه.۵- عاری از صفا پلید. ۶- بد کار سیاهکار. ۷- پیچیده مبهم مشکل.
حجله پوشیدن و آراستن حجله را به اریکه.

ویکی واژه

تیره، تار، سیاه.

جمله سازی با تاریک

شما را بزرگیست نزدیک من چو روشن شود رای تاریک من
بباریکی پای موران، ولیکن بتنگی و تاریکی دیده ذر
سر به سر تاریک و طولانی چرا بود اینقدر راه ظلمات از برون آن طره پر پیچ و تاب