زیردست

زیردست صفتی مرکب است که در برابر واژهٔ زبردست قرار می‌گیرد. این واژه به‌صورت تاریخی در متون کهن و فرهنگ‌های لغت به‌کار رفته و معانی متعددی از قبیل کِهتر، فرودست، مرئوس و تابع داشته است. در متونی مانند دهار، زمخشری، شرفنامهٔ منیری و ناظم‌الاطباء نیز به‌عنوان معادل رعیت و خدمت‌گزار مورد اشاره قرار گرفته است. در فرهنگ فارسی معین، زیردست به فردی اطلاق می‌شود که تحت امر دیگری به فعالیت می‌پردازد و در جایگاه فرودست یا خدمت‌گزار قرار دارد. همچنین در کاربردهای گسترده‌تر، این واژه می‌تواند به هر فرد مطیع و فرمان‌بردار اشاره کند که در سلسله‌مراتب اداری، اجتماعی یا شغلی، موقعیتی پایین‌تر از شخص یا اشخاص دیگر دارد. جمع این واژه به‌صورت زیردستان به‌کار می‌رود و در متون رسمی و اداری برای اشاره به افرادی که در موقعیت تابع یا مرئوس قرار دارند، مناسب است. کاربرد صحیح این اصطلاح، همراه با رعایت کامل قواعد نگارش و املای فارسی، از جمله استفاده از نیم‌فاصله، برای حفظ ساختار زبانی و معنایی آن ضروری است.

لغت نامه دهخدا

زیردست. [ دَ ] ( ص مرکب ) مقابل زبردست. کِه ْ. کهتر. فرودست. مرئوس. تابع. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). رعیت. ( دهار ) ( محمودبن عمر ) ( زمخشری ) ( شرفنامه منیری ) ( ناظم الاطباء ). آنکه تحت امر دیگری بکار پردازد. فرودست. خدمتگزار. ( فرهنگ فارسی معین ). مطیع و فرمان بردار. ( ناظم الاطباء ). ج، زیردستان:
که ای زیردستان شاه جهان
مباشید تیره دل و بدنهان.فردوسی.دگر آنکه دانش نگیری تو خوار
اگر زیردستی و گر شهریار.فردوسی.دل زیردستان ما شاد باد
هم از داد ما گیتی آباد باد.فردوسی.هر آنکس که باشد مرا زیردست
همه شادمان باد و یزدان پرست.فردوسی.آله است آری ولیکن آسمانش زیردست
قلعه است آری ولیکن آفتابش کوتوال.عنصری ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).ببخشای بر زیردستان بمهر
بر ایشان بهر خشم مفروز چهر.اسدی.زیردستانت چونکه بی خردند
چون ترا هوش و عقل و گفتار است.ناصرخسرو.ز بس دستان و بی دینی بمانده ست
به زیر دست قومی زیردستان.ناصرخسرو.بر درگاه ملک مهمات حادث شود که به زیردستان در کفایت آن حاجت افتد. ( کلیله و دمنه ). مشفقتر زیردستان آن است که دررسانیدن نصیحت مبالغت واجب بیند. ( کلیله و دمنه ).
هم زیردست آنی در هر فنی که گفت
تا زیردست نه فلک و هفت اخترم.سوزنی.بادت ز جهانیان زبردستی
کز رنج مجیر زیردستانی.سوزنی.زیردستان گله بر عکس کنند
گله شان از پی نفی تهم است.خاقانی.و بر اهتمام حال رعیت و اعتنای به مصالح زیردست حریص. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 274 ).
ترا من همسرم در همنشینی
بچشم زیردستانم چه بینی.نظامی.حکایت بازجست از زیردستان
که مستم کوردل باشند مستان.نظامی.آب گل خاک ره پرستانش
گل کمربند زیردستانش.نظامی.وگر بالای مه باشد نشستم
شهنشه را کمینه زیردستم.نظامی.اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرایم کهتران نکوشند. ( گلستان ). آورده اندکه یکی از وزراء به زیردستان رحمت آوردی و صلاح همگنان جستی. ( گلستان ).

فرهنگ معین

(دَ )(ص مر. )۱ - فرمانبردار،خدمتگزار. ۲ - ذلیل، پست.

فرهنگ عمید

۱. کسی که زیر فرمان دیگری باشد، فرمانبردار، فرودست: ای زبردست زیردست آزار / گرم تا کی بماند این بازار (سعدی: ۶۷ ).
۲. خوار، ذلیل.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - آنکه تحت امر دیگری به کار پردازد فرودست خدمتگذار. ۲ - خوار و ذلیل.

ویکی واژه

فرمانبردار، خدمتگزار.
ذلیل، پست.

جمله سازی با زیردست

اول از بالانشین خود که بعد از وی منم بعد از آن زیردست خود که هم کفش من است
سلیمان وار اگر سازی هوا را زیردست خود فلک چون حلقه خاتم به فرمان تو می گردد
گرچه در ظاهر به زیردست و پا افتاده اند بگذرند از نه فلک چون رخش همت زین کنند
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
معجر
معجر
اشتراک
اشتراک
آهنگر
آهنگر
ارور
ارور