جویش

لغت نامه دهخدا

جویش. [ ج ُ وَ ش ِ ] ( ع اِ مصغر ) مصغر جوشن. رجوع به جوشن شود.

فرهنگ فارسی

مصغر جوشن

جمله سازی با جویش

تا تو از بالا فرو آیی به زور آب جویش برده باشد تا به دور
نه در بالا نه در پست است و جمعی به جستجویش از بالا و از پست
خوش علم شریفی است نکو می ‌جویش این علم وی است رو از او می‌ جویش
دل گم کرده می جستم میان خاک کوی او به خنده گفت چون خسرو نخواهی یافت، می جویش
زبان شکر بود سبزه دل جویش دلی که از نگه گرم، آب گردیده است