بقرار

لغت نامه دهخدا

بقرار. [ ب ِ ق َ رِ ] ( حرف اضافه مرکب ) بموجب. بنابر. بشرح: بقرار مسموع؛ بموجب سخن شنیده شده.

فرهنگ فارسی

از قرار بموجب بشرح: بقرار مذکور در فوق.

جمله سازی با بقرار

💡 لبت که آب خضر ریزد از سخن گویی قرار میبرد و بی وفاییش بقرار

💡 تا پسین ماه که آید سرطان روز بروز ریزدش در بترازو بقرار تجار

💡 یک لحظه فرارش نبود لیک همیشه در شیوه رندی بقرار است دل ما

💡 ز ابر دست تو بینم بخشگسال کرم که میرود بقرار آب چشمه سار سخن

💡 بقرار یک نظر دل ز تو چون کنار گیرد تو مگر بجان در آیی که کسی قرار گیرد

💡 تا یار ز شوخی بکناری ننشیند دل در بر ما هم بقراری ننشیند