شوق

شوق به معنای علاقه و اشتیاق شدید به چیزی است و به احساسی اشاره دارد که فرد را به دنبال کردن یک هدف، فعالیت یا موضوع خاص ترغیب می‌کند و می‌تواند با هیجان، خوشحالی و انرژی مثبت همراه باشد. احساس شوق می‌تواند برای یادگیری، تجربه یا دستیابی به چیزی باشد. برای مثال، شوق به سفر، مطالعه، یا هنر.

در ادبیات و شعر، شوق به عنوان یک مفهوم عاطفی عمیق به کار می‌رود و می‌تواند به توصیف احساسات عاشقانه، آرزوها و رویاها اشاره کند. شاعران از این واژه برای بیان احساسات عمیق و دل‌انگیز خود استفاده می‌کنند.

لغت نامه دهخدا

شوق. ( ع ص، اِ ) ج ِ اَشْوَق. ( منتهی الارب ). عشاق. ( اقرب الموارد ). عاشقان. ( منتهی الارب ). مشتاقان. رجوع به اشوق شود.
شوق. [ ش َ ] ( ع اِمص ) آزمندی نفس و میل خاطر.ج، اشواق. ( منتهی الارب ). آرزومندی. ( المصادر زوزنی )( مهذب الاسماء ). آرزومندی. بویه. ( از یادداشت مؤلف ). خواست. غرض. ( از منتهی الارب ). نیاز. ( فرهنگ اسدی ).رغبت و اشتیاق و منتهای آرزوی نفس و میل خاطر. ( ناظم الاطباء ). خواهانی. صاحب آنندراج گوید: آتش طبع، آتش دست، آتشین پای، سبکروح، سرشار، رسا، بیخودی، جهان پیمای، بی هنگام تاز، بی محاباتاز، خروشان، برقعگشا، راحت آزار، بی تاب، بیقرار، طاقت ناپسند، خرمن سوز، موسی نگاه از صفات شوق است و زنجیر از تشبیهات اوست، و با لفظ ریختن و دادن مستعمل است. ( از آنندراج )

فرهنگ معین

(شَ ) [ ع. ] (اِمص. ) میل، رغبت.

فرهنگ عمید

۱. برانگیختن به عشق و محبت، میل و رغبت فراوان.
۲. (تصوف ) رغبت سالک برای وصول.

فرهنگ فارسی

برانگیختن به عشق ومحبت وبه آرزو آوردن، میل خاطر، رغبت، اشواق جمع، برانگیخته شدن عشق، آرزومندی
( اسم ) ۱ - آرزومندی میل اشتیاق رغبت: جمع: اشواق. ۲ - طلب کمال است که بر وجهی دیگر حاصل نباشد زیرا چیزی که عادم امری باشد راسا مشتاق به آن نخواهد شد زیرا تصور آن را نمی کند که مشتاق به آن شود و شوق به معدوم مطلق محال است و بالجمله شوق استدعای کمال است آتشی است که خدای تعالی در دل اولیای خود بر افروزد تا آن چه در دل آنهااز خواطر وارادات و عوارض و حاجاتست بسوزد.
در تداول زنان مثل شبه یا مثل شوق سخت و سیاه و شفاف.

دانشنامه آزاد فارسی

(در لغت به معنی میل و رغبت) در اصطلاح فلسفه، میل به کمال و دفعِ زیان و جلبِ سود، و از مبادی حرکت. شوق به حسب متعلق آن در سه مورد به کار می رود: ۱. شوق طبیعی یا تسخیری، که تابع اراده نیست؛ مانند چرخش گیاه به طرف نور و رفتن ریشۀ آن به سوی آب. ۲. شوق حیوانی که مبدأ آن ارادۀ نفوس پست یا ادراکات ساقط است؛ مانند کارهای حیوانات و رفتارهای پست انسانی ۳. شوق نفسانی که مبدأ آن ارادۀ نفوس عالیه برای کسب کمال است.

جملاتی از کلمه شوق

ابرو مثال لعبت بی جان دیده خواست کز شوق دیدن تو برآید ببام چشم
ز دست شوق ز بس چاک گشته، پنداری که همچو غنچه گریبان ماست دامن ما
از شوق دیدن تو و از ضعف تن چه دور با خویشتن مرا اگر از جا برد نگاه
ای ز عشقت هر دلی را مشکلی ای ز شوقت در جنون هر عاقلی
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم