نواس

لغت نامه دهخدا

نواس. [ ن ُ ] ( ع اِ ) فروهشته. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ). دود و جز آن که به سقف و از آن آویزان ماند. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ).
- نواس العنکبوت؛ تار عنکبوت به سبب لرزان و مضطرب بودن آن. ( از اقرب الموارد ).
نواس. [ ن َوْ وا ] ( ع ص ) لرزنده مضطرب سست. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). رجل نواس؛ مردمضطرب مسترخی. ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ).

فرهنگ معین

(نَ وّ ) [ ع. ] (ص فا. ) لرزنده، مضطرب.
(نُ ) [ ع. ] (اِ. ) عنکبوت، تار عنکبوت.

فرهنگ فارسی

لرزنده مضطرب سست. رجل نواس: مرد مضطرب مسترخی.

ویکی واژه

عنکبوت، تار عنکبوت.
لرزنده، مضطرب.

جمله سازی با نواس

در چاه ز نخدانت دل ما بنواست وان خال سیاه تو بدین حال گواست
بهره‌ای از ساز درد بینوایی برده‌ام چون صدای نی، شکست استخوانم خوش نواست
چون رفت از حدیقه و از رفتنش فتاد در جرگ بلبلان نواسنج غلغلی
صد سال گر به دجله بشویند زاغ را چون بنگری، همان سیه زشت بینواست
بر شاخسار منبر طوطیّ خوش نواست جانها فدای طوطی شکّر نمای باد
همیشه سائل خواهنده را نواز کفش همیشه سائل پرسنده را دلش بنواست
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال عشقی فال عشقی فال راز فال راز فال نخود فال نخود فال تماس فال تماس