مدح

واژه مدح در زبان فارسی به معنای ستایش، تحسین و تعریف است. این واژه در زمینه‌های مختلفی از جمله ادبیات، شعر و گفتارهای اجتماعی به کار می‌رود.

توضیحات بیشتر:

ستایش و تحسین: این واژه به معنای بیان ویژگی‌های مثبت و نیکویی‌های یک فرد، گروه، یا موضوع است. این نوع ستایش می‌تواند به صورت لفظی یا نوشتاری باشد و به منظور تقدیر از تلاش‌ها، ویژگی‌ها یا دستاوردهای شخص یا گروهی انجام می‌شود.

در ادبیات و شعر: مدح به عنوان یک نوع شعر یا نثر به کار می‌رود که در آن شاعر یا نویسنده به ستایش شخصیت‌های بزرگ، مانند پادشاهان، شاعران، یا شخصیت‌های مذهبی می‌پردازد. این نوع شعر معمولاً با زبان زیبا و بلاغی نوشته می‌شود و هدف آن جلب توجه و تحسین مخاطب است.

در فرهنگ و دین: در بسیاری از فرهنگ‌ها و ادیان، مدح به عنوان یک عمل نیکو و پسندیده شناخته می‌شود. به عنوان مثال، در ادبیات اسلامی، مدح پیامبر اسلام و اهل بیت (علیهم‌السلام) از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است.

لغت نامه دهخدا

مدح. [م َ ] ( ع اِمص ) ستایش. ثنای به صفات جمیله. وصف به جمیل. توصیف به نیکوئی. مدحت. مدیح. مدیحه. نقیض هجا. نقیض ذم. ( یادداشت مؤلف ). آفرین. تحسین. تمجید. مقابل هجو:
آفرین و مدح سود آید ترا
گر به گنج اندر زیان آید همی.رودکی.تا زنده ام مرا نیست از مدح تو دگر کار
کشت و درودم این است خرمن همین و شدکار.رودکی.بتا نخواهم گفتن تمام مدح را
که شرم دارد خورشید اگر کنم سپری.رودکی.ستاینده شهریاران بدی
به مدح افسر نامداران بدی.فردوسی.هر که ناشاعر بود چون کرد قصد مدح او
شاعری گردد که شعرش روضه رضوان بود
زآنکه مدحش جمع گردانید معنی های نیک
چون معانی جمع گردد شاعری آسان بود.عنصری.ای خواجه چو در مدح تو من شعر فتالم
از معنی باشد چو سماوات پرانجم.بدری ( از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).چون در اول تاریخ فصلی دراز بیاوردم در مدح غزنین. ( تاریخ بیهقی ص 277 ). استادان در صفت مجلس و صفت شراب و تهنیت عید و مدح پادشاهان سخن بسیار گفته اند. ( تاریخ بیهقی ص 276 ). متنبی در مدح وی بر چه جمله سخن گفته است. ( تاریخ بیهقی ص 391 ).
تا سخنم مدح خاندان رسول است
تابعه طبع مرا متابع و یار است.ناصرخسرو.از شرف مدح تودر کام من
گرد عبیر است و لعابم گلاب.ناصرخسرو.چو با دانا سخن گوئی سخن نیکو شود زیرا
که جز در مدح پیغمبر نشد نیکوسخن حسان.ناصرخسرو.و این بنده و بنده زاده را در مدح مجلس اعلی قاهری قصیده ای است. ( کلیله و دمنه ).
فلک خاک در میراست و من هم
از آن مدحش به آب زر نویسم.خاقانی.قصرش چو فکرت من در راه مدح سلطان
گردون در او مرکب گیتی در او مصور.خاقانی.فاخته گفت از سخن نایب خاقانیم
گلبن کآن دیدکرد مدح شهش امتحان.خاقانی.هندیان را اصطلاح هند مدح
سندیان را اصطلاح سند مدح.مولوی. || ( اِ ) مدیحه. اشعاری که در توصیف و تحسین ممدوحی سرایند. رجوع به مدیح و مدیحه شود. || ( مص ) ستودن. ثنا گفتن کسی را به صفات نیکو و پسندیده ای که در اوست خلقاً یا اختیاراً. ( از اقرب الموارد ).

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع. ] (مص م. ) ستودن، ستایش.

فرهنگ عمید

ستودن به ویژه در شعر.

فرهنگ فارسی

ستودن، ستایش
۱- ( مصدر ) ستایش کردن تمجید کردن ستودن مقابل هجو. ۲- ( اسم ) ستایش تمجید مقابل هجو: و در مدح اواشعار شعرای آن عصر بسیار است. ۳- ( اسم ) قصیده مدیح. یا مدح شبیه بذم. آنست که گوینده مدح را بنحوی آغاز کند که شنونده نخست گمان برد که وی می خواهد ذم کسی کند ولی در پایان سخن دریابد که مقصود او مبالغه در مدح بوده است مانند: فلانی هیچ عیبی ندارد جز اینکه دروغ نمی گوید. عیب من این است که نسبت بدوستان وفادارم. بزلف کژمژ لیکن بقد و قامت راست بتن درست ولیکن بچشمکان بیمار. ( همائی ) یا مدح موجه. یا استتباع صنعتی است معنوی و آن چنانست که مادح ممدوح را چنان ستاید که مستلزم مدح دیگر او باشد و صفتی از صفات نیکوی وی گفته آید تا از دو راه او را مدح کرده باشد مثلا: ای ز یزدان تا ابد ملک سلیمان یافته هر چه جسته جز نظیر از فضل یزدان یافته. ( انوری )
ستایش

جملاتی از کلمه مدح

به قدر مدح او ما را زبان گوهر همی بارد اگر مدحش نداند گفت گوهر بار کی باشد
وان را که هست بر سر خوان مدح‌خوان هزار خواهد که روز رزم بود مدح خوان تو
او میان بربسته و چون او به پیشت چرخ و دهر او زبان بگشاده و چون او به مدحت خاص و عام
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم