گریزپا

لغت نامه دهخدا

گریزپا. [ گ ُ ] ( ص مرکب ) گریزپای. غلام و کنیز که هر بار گریزد. ( غیاث ). || متوحش و رمنده. ( آنندراج ). آنکه عادت به گریختن دارد. گریزپای:
بروید ای حریفان بکشید یار ما را
بمن آورید آخر صنم گریزپا را.( کلیات شمس چ فروزانفر ج 1 ص 105 ).به چاک سینه نه مرهم پی دوا بندم
ره فرار به صبر گریزپا بندم.ابوطالب کلیم.گرچه خود را به آب خواهد داد
گو سرشک گریزپا بگریز.ظهوری ( از آنندراج ). || مجازاً بر چیز بی ثبات و ناپایدار اطلاق کنند. ( آنندراج ):
می بر کف من نه که دلم پرتاب است
وین عمر گریزپای چون سیماب است.سیدحسن غزنوی.گریزپاست نشاط جهان در این گلشن
ز دست خود نگذاری تذرو مینا را.سلیم ( از آنندراج ).

فرهنگ معین

( ~. ) (ص مر. ) ۱ - فراری. ۲ - بی دوام.

فرهنگ عمید

۱. فراری، گریزان.
۲. کسی که زود از برابر کسی یا چیزی بگریزد.

ویکی واژه

فراری؛ گریزان.
کسی که زود از برابر کسی یا چیزی بگریزد.

جمله سازی با گریزپا

اجل حیات توست ار چه صورتش مرگست اگر نه غافلی از وی گریزپا چونی
عیش دیار غربت چون برق در گذار است نتوان به قید کردن ذوق گریزپا را
بروید ای حریفان بِکِشید یار ما را به من آورید آخر صنم گریزپا را
وقت است پاگذاری، بر دیده ى سفیدم تاکی به حیله دارم، صبرگریزپا را؟
گریزپاست نشاط زمانه، واقف باش ز دست خود نگذاری غزاله در صحرا
تو درس هجر ز بس دادی‌ام به مکتب عشق مرا ز وصل چو طفل گریزپا کردی