گذری

لغت نامه دهخدا

گذری. [ گ ُ ذَ ] ( ص نسبی ) عابر. ابن سبیل. رونده: آورده اند که در آبگیری از راه دور و از گذریان و تعرض ایشان مصون، سه ماهی بودند. ( کلیله و دمنه ). || نغل؛ کنده ای بود فراخ از بهر چارپایان و گذریان در آنجا مأوی ̍ گیرند و به تازی کهف خوانند. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) عابر گذرنده جمع: گذریان: آورده اند که در آبگیری از راه دور و از گذریان و از تعرض ایشان مصون سه ماهی بودند.

فرهنگستان زبان و ادب

{transit} [مشترک حمل ونقل] بخشی از جابه جایی مسافر و کالا بین مبدأ و مقصد که مستلزم عبور از کشور ثالث باشد متـ. گذر 4

جمله سازی با گذری

ز قبای نیلگونت بگمان فتاده خلقی که مگر به نیل چشمم گذری کنی نهانی
هر جا گذری اشک من از دیده پدیدار هر سو نگری روی وی از پرده هویداست
چون تو فرمودی که از بگذشته ها ما بگذریم سر بسر چون سر بر این درگه بسائی آمدیم
او بعد از مدتی از خود و اسلندرمن عکس می‌گیرد دوربین را به درون جاده می‌اندازد رهگذری عکس را می‌بیند بعد از چند روز جنازه بچه در جنگل پیدا می‌شود دلیل موفقیت این داستان حرفه‌ای ساخته شدن عکس بود
ز بیم طعنه، به هر کجا روی، به هرکه رسی چو آفتاب، سراسیمه‌وار می‌گذری
بر تربتش که تبت و چین شد چو بگذری از بوی نافه عطسهٔ مشکین زند مشام
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ای چینگ فال ای چینگ فال تاروت فال تاروت فال عشق فال عشق فال چوب فال چوب