در آن ساعت که کوبش مغز می سفت به خود در زیر لب بامویه می گفت:
سیاهان دور او چنبر کشیدند به کوبش نیم سوزان بر کشیدند
باز لگد کوبشان کنند همیدون پوست کنند از تن یکایک بیرون
مارشد مور از آنکه مهلت یافت سربکوبش وگر نه ثعبان شد
خلق پنهان زشتشان و خوبشان میزند در دل بهر دم کوبشان