لغت نامه دهخدا
کنعانی. [ ک َ ] ( ص نسبی ) منسوب به شهر کنعان. ( ناظم الاطباء ):
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را.حافظ.یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ گرگ تو شد ای یوسف کنعانی من.پروین اعتصامی.
کنعانی. [ ک َ ] ( ص نسبی ) منسوب به شهر کنعان. ( ناظم الاطباء ):
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را.حافظ.یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ گرگ تو شد ای یوسف کنعانی من.پروین اعتصامی.
از مردم کنعان: ماهِ کنعانی من مسند مصر آنِ تو شد / گاهِ آن است که بدرود کنی زندان را (حافظ: ۳۴ ).
💡 بیجمال خوب، لاف یوسف مصری مزن بیفراق و درد، یاد پیر کنعانی مکن
💡 بشد تا دمی ماه کنعانیم نه یوسف که یعقوب زندانیم
💡 نسیمِ پیرهن و چشمِ پیرِ کنعانی جمالِ یوسف و دردِ دلِ زلیخایی
💡 اندر ذقن یوسف چاهی چه عجب چاهی صد یوسف کنعانی اندر تک آن خوش چه
💡 تاکه در مه سر سال آورد از خلد به بام ساعت سعد ترا روی مه کنعانی
💡 به چشم بستن امید پیر کنعانی که بوی پیرهنش تازه میکند گلزار