پی جو

لغت نامه دهخدا

پی جو. [ پ َ / پ ِ ] ( نف مرکب ) جوینده اثر پا. مجازاً، فاحص. کاونده. جستجوکننده.
- پی جوی کسی ( چیزی ) شدن؛ در جستجوی آن بودن.

فرهنگ عمید

جویندۀ رد و اثر چیزی.
* پی جوی کسی (چیزی ) شدن: در جستجوی کسی یا چیزی برآمدن.

فرهنگستان زبان و ادب

{pager} [عمومی] دستگاهی که به وسیلۀ آن، شخص برای تماس گرفتن با جایی فراخوانده شود

جمله سازی با پی جو

از جان به تن نزدیک تر، هستی و مردم بی خبر پی جوی تو در بحر و بر، تا با تو آیند آشنا
او پی جور و جفا، من بر سر مهر و وفا من به فکر مهر او، او در خیال کین من
شیرپز امرد که آمد از دهانش بوی شیر عاشقان را شد ز سودایش رگ و پی جوی شیر
پی جواب جوان عرب جناب بتول به گفت نیست در این حال وقت اذن دخول
گردونه‌ای آمد دوان بر چار گامیش جوان وز پی جوانی پهلوان‌، زیبا رخ و دیبا سلب
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
حوصله
حوصله
فکر
فکر
نغمه
نغمه
فوت جاب
فوت جاب