پرسنده

لغت نامه دهخدا

پرسنده. [ پ ُ س َ دَ / دِ ] ( نف ) سائل. مستفسر. سؤال کننده. مستفهم:
لب شاه از آواز پرسنده مرد
زمانی همی بود با باد سرد.فردوسی.سخن هر چه گویم دگرگون کنم
تن و جان پرسنده پرخون کنم.فردوسی.چو پرسند پرسندگان از هنر
نشاید که پاسخ دهی از گهر.فردوسی.دگر گفت پرسنده پرسد کنون
چه داری همی پاسخ رهنمون.فردوسی.سخنهای پرسنده پاسخ دهم
بدین آرزو رای فرخ نهم.فردوسی چنین گفتند کای پرسنده راز
برای آنکه دارد چشم بد باز.عطار ( اسرارنامه ).- پرسنده خیال؛کنایه از شاعر و منشی باشد. ( برهان ). و ظاهراً این صورت مصحف پرستنده خیال باشد.

فرهنگ معین

(پُ سَ دِ ) (ص فا. ) پرسش کننده، گدا.

فرهنگ عمید

۱. پرسش کننده، سؤال کننده.
۲. خبرگیرنده.

فرهنگ فارسی

( اسم ) پرسش کننده سوال کننده سایل مستفهم مستفسر.

ویکی واژه

پرسش کننده، گدا.

جمله سازی با پرسنده

نه از سرودن گوینده یابد ایچ گزند نه از شنودن پرسنده یابد ایچ زیان
وَ أَمَّا السَّائِلَ فَلا تَنْهَرْ (۱۰) و خواهنده را و پرسنده را بانگ بر مزن.
دهنده سائل خواهنده را هزار عطا دهنده سائل پرسنده را هزار جواب
مر او را گفتم: ای پرسنده! احسنت نکو پرسیدی و زیبا ودرخور
بپرسید پرسندهٔ نغز فال که چون می‌نماید سرانجام حال؟