لغت نامه دهخدا وارستگی. [ رَ ت َ / ت ِ ] ( حامص مرکب ) حالت و چگونگی وارسته. آزادگی. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). رهایی. آزادی. ( ناظم الاطباء ). فارغ البالی. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). فراغت بال. ( ناظم الاطباء ): تو خاقنی که بتاراج امتحان رفتی ز گرد کوره وارستگی طلب اکسیر.خاقانی ( دیوان چ عبدالرسولی، ص 793 ).پس از وارستگیها بیشتر گشتم گرفتارش چو صیدی جست، صیادش ز اول سخت تر گیرد.|| فروتنی. خضوع. تواضع. ( ناظم الاطباء ).
جمله سازی با وارستگی وارستگی سایه ز خورشید محال است مجنون تو زنجیر چرا داشته باشد گلزار بیبریها وارستگی بهار است درگرد موی چینی فریاد سرمهساییست کاری مکن که بدعت وارستگی ز عشق من در میان سلسله عاشقان نهم اندوه روزگار به وارستگی گذار درمان درد خویش ز دارالشفا طلب قصه وارستگی امروز پیش دل گذشت طرفه حرف ناامیدی از زبانم میکشد راه سر منزل وارستگی از حد دور است توسن سعی زبون دشت تمنا در پیش