نحسی

لغت نامه دهخدا

نحسی. [ ن َ ] ( حامص ) بداختری. نافرجامی. شآمت. ( از ناظم الاطباء ). نامبارکی. شومی. مبارک نبودن. نحس بودن. نحوست:
به قدر هنر جست باید محل
بلندی و نحسی مکن چون زحل.سعدی.|| در تداول، بدادائی. بدپک وپوزی. بهانه گیری بیجا. ننگی.

فرهنگ معین

(نَ ) [ ع - فا. ] (حامص. ) ۱ - شومی، نامبارکی. ۲ - خشک سالی.

فرهنگ فارسی

۱ - شومی شامتنحوست مقابل سعادت.۲ - بدادایی بهانه گیری ( بیشتردرموردکودکان بکاررود ).

ویکی واژه

شومی، نامبارکی.
خشک سالی.

جمله سازی با نحسی

💡 تو چه خر فتنهٔ خور چون شدی، ای نادان؟ اینت نادانی و نحسی و نگونساری!

💡 ور بود بر چرخ گردنده همیشه سعد نحس خلعتم سعدیست کانرا هیچ نحسی نیست یار

💡 هم درین نحسی بگردان این نظر در کسی که کرد نحست در نگر

💡 هر جان که می‌گریزد از فقر و نیستی نحسی بود گریزان از دولت و سعود

💡 پس نه سعدی تو که شوم و ابتری نحسی و از نحس هم آنسوتری

💡 رقیب مانع دیدار یار من شده است عجب ستاره نحسی دچار من شده است