موجزن

لغت نامه دهخدا

موج زن. [ م َ / م ُ زَ ] ( نف مرکب )مواج و متلاطم و موجدار. ( ناظم الاطباء ):
نیل و فرات و دجله و جیحون موج زن
با کف راد او چو سرابند هر چهار.سوزنی.خط کفش به صورت جوی است و جوی نیست
بحر است لیک موج زن از گوهر سخاش.خاقانی.خاک مِنی ̍ ز گوهر تر موج زن چو آب
از چشم هر که خاکی و آبیست گوهرش.خاقانی.دریای پرعجایب وز اعراب موج زن
از حلّها جزیره و از مکّه معبرش.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 216 ).وان شدن چون محیط موج زنش
عاقبت ماندن آب در دهنش.نظامی.- موج زن شدن؛ تموج. خیزاب برداشتن. پدید آمدن خیزابه. متلاطم گشتن. متموج شدن:
ز خون دلیران به دشت اندرون
چو دریا زمین موج زن شد ز خون.فردوسی.

فرهنگ عمید

موج زننده، موج دار.

فرهنگ فارسی

( صفت ) آنچه که موج زند مواج متلاطم.

فرهنگستان زبان و ادب

{jack pool} [عمومی] استخر مجهز به دستگاه تولید موج

ویکی واژه

استخر مجهز به دستگاه تولید موج.

جمله سازی با موجزن

بحریست موجزن سر کویش ز بس افتاد بر روی یکدگر دل بیتاب بر زمین
بحر معنی تا نگردد موجزن در هر کنار جای دادن لفظ را باشد میان جان عبث
زمین از زرّ و گوهر موجزن بود جهانی در جهانی مرد و زن بود
تیغ زیر دست و زیر پا، عقاب موجزن شطش به پیش رو، ز آب
می مینای این چمن ز شکست است موجزن پی بوگیر و درشکن به خیال ترنگ‌گل
موجزن شد بحر شوقش در دلم عشق ا و سر بر زد از آب و گلم