موازنه به معنای برقراری تعادل یا هماهنگی میان دو یا چند عامل است. در زمینههای مختلف، این واژه کاربردهای متفاوتی دارد. در اقتصاد، موازنه به وضعیت تعادل بین عرضه و تقاضا در بازار اشاره دارد که در آن قیمتها ثابت میمانند و هیچ نیرویی برای تغییر وضعیت موجود وجود ندارد. در علوم طبیعی، موازنه میتواند به تعادل در واکنشهای شیمیایی یا سیستمهای زیستی اشاره کند. همچنین، در زندگی روزمره، موازنه به معنای مدیریت مناسب زمان، منابع و انرژی برای دستیابی به یک زندگی سالم و پایدار است. به طور کلی، این مفهوم به دنبال ایجاد یک وضعیت پایدار و متعادل در هر زمینهای است.
موازنه
لغت نامه دهخدا
( موازنة ) موازنة. [ م ُ زَ ن َ ] ( ع مص ) برابر کردن میان دو چیز. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). هذا یوازن هذا؛ این بر وزن آن است. ( ناظم الاطباء ). با چیزی هم وزن بودن. ( غیاث ). با کسی همسنگ آمدن. ( المصادر زوزنی ) ( از تاج المصادر بیهقی ). || رویاروی ساختن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). مقابله و رویاروی کردن. || رو به روی شدن کسی را. ( ناظم الاطباء ). || پاداش کردار دادن. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).
موازنه. [ م ُ زَ ن َ / زِ ن ِ ] ( از ع، اِ ص ) موازنة. رجوع به موازنة شود. || سنجیدگی میان دو چیز و آن دو را با هم برابر کردن. کشیدن و سنجیدن با دیگری. ( یادداشت مؤلف ). مقایسه. سنجش. تیک کردن: با یک نفر نویسنده که از سرکار مواجب دارد [ اخراجات را ] مقابله و موازنه و خاطر جمع نموده خط گذاشته به مهر ناظر دهد. ( تذکرةالملوک چ دبیرسیاقی ص 34 ). || همسنگی. توازن.برابری با دیگری در وزن یا نیرو. ( از یادداشت مؤلف ): کدام خدمت در موازنه آن کرامت آید. ( کلیله و دمنه ). هیچ چیز در موازنه آن نیاید. ( کلیله و دمنه ).
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. (ادبی ) در بدیع، آوردن کلماتی هم وزن در دو مصراع، مانندِ این شعر: آن که بیرون برد رفعش چین ز ر خسار سپر / و آن که دور افکند عدلش خم ز ابروی کمان پرتوی از رٲی او پیرایۀ خورشیدوماه / نکته ای از لفظ او سرمایۀ دریاوکان (ظهیر فاریابی: ۱۳۹ )، مماثله.
جملاتی از کلمه موازنه
و اهل استجابتاندر عالم دین بمحل مردماندر عالم دنیاداند. و چنانک مردم نوع الانوار است مر جوهر را اگر جنس الاجناس است، مستجیب نیز فرعالفروعست مر دین حق را اگر اصل الاصول (است.) این موازنه تامل کند عاقل!