مهموم

لغت نامه دهخدا

مهموم.[ م َ ] ( ع ص ) اندوهگین. ( غیاث ). محزون. دلتنگ. حزین. غمین. غمنده. غمگن. غمگین. اندوهکن. مغموم. دل افگار. گرفته. گرفته خاطر. غمزده. || گداخته.

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع. ] (اِمف. ) اندوهگین، غمگین.

فرهنگ عمید

اندوهگین، دلتنگ.

فرهنگ فارسی

اندوهگین، دلتنگ
( اسم و صفت ) گرفته اندوهگین مغموم غمزده.

جمله سازی با مهموم

💡 مراض نحن لیس لنا طبیب و مهمومون لیس لنا حبیب

💡 در چنان حالتی ز نان محروم بی‌زوار و برهنه و مهموم

💡 کافی هم خاطر مهموم شافی درد بی‌دواست علی

💡 زیتون(؟) حکیم مردی را دید که بر ساحل دریائی سخت مهموم و محزون بود و بر دنیا تأسف همی خورد. وی را گفت: ای جوان، اگر در اوج بی نیازی به دریائی بودی و کشتی ات بشکسته بود و نزدیک بود که هلاک شوی، آیا آرزومند نبودی که هر چه داری از دست رود و نجا یابی؟ گفت: بلی.

💡 تو خوانده نامه ی هر روزه ی من و، غافل زمن؛ که روز و شبم بیتو هایم و مهموم

طولانی یعنی چه؟
طولانی یعنی چه؟
پوزیشن یعنی چه؟
پوزیشن یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز