لغت نامه دهخدا
- منحصر شدن؛ شمرده شدن.به حساب آمدن: دل بر آن نهاد که از جیحون بگذرد و به ایلک خان التجا سازد و در عداد خدم و حشم او منحصر شود. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 156 ). اگر به گناهی که ندارم اعتراف کنم... در زمره گناهکاران منحصر شده... ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 243 ). تا خود به چه حیلت و کدام وسیلت در جمله ایشان منحصرشوند. ( مرزبان نامه ایضاً ص 253 ). اگر به اختیار طبع... خواهم که در آن جمله آیم و در عدد ایشان منحصر شوم دشوار دست دهد. ( مرزبان نامه ایضاً ص 155 ).
|| مقصور. مختص: یگانگی منحصر به ذات باری است. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- منحصر بفرد؛ یگانه. یکتا. وحید. فرید. بی نظیر. بیمانند. بیمثال. بی شبیه. بی همال. بی قرین. ( یادداشت ایضاً ).
- منحصر شدن؛ مقصور شدن. مختص شدن. اختصاص داشتن:
منحصر شد رهبری بر ذات او
هست منشور جهان آیات او.اسیری لاهیجی ( از آنندراج ).