ملتفت

واژه ملتفت در زبان فارسی به معنای آگاه یا مطلع است. این واژه به حالت یا وضعیتی اشاره دارد که در آن فرد نسبت به چیزی آگاهی یا توجه دارد. در واقع، ملتفت نشان‌دهنده این است که شخص نه تنها از وجود یک موضوع آگاه است، بلکه درک و تفکری نسبت به آن موضوع دارد و ممکن است به آن اهمیت بدهد. این واژه معمولاً در متون رسمی و ادبی استفاده می‌شود و به نوعی نشان‌دهنده‌ی عمق توجه و دقت نظر فرد است.

معانی کلمه

آگاه: این واژه به معنای داشتن اطلاعات و دانش در مورد یک موضوع خاص است. فرد ملتفت کسی است که از شرایط و وقایع پیرامون خود باخبر است و می‌تواند بر اساس آن تصمیم‌گیری کند.

مطلع: این واژه به معنای داشتن اطلاعات اولیه و اساسی در مورد یک موضوع به کار می‌رود. شخص ملتفت کسی است که نسبت به مسائل و وقایع خود، اطلاعات کافی دارد و می‌تواند درباره آن‌ها صحبت کند یا تصمیم‌گیری کند.

متوجه: این فرد نه تنها آگاهی دارد بلکه به دقت به جزئیات و نکات مختلف یک موضوع توجه می‌کند. این ویژگی به فرد کمک می‌کند تا بهتر درک کند و به مسائل پاسخگو باشد. متوجه بودن به معنای داشتن توانایی تحلیل و تفکر انتقادی در مورد اطلاعات موجود نیز هست.

کاربرد

این واژه در جملات به کار می‌رود تا نشان دهد که فرد یا گروهی به موضوعی خاص توجه دارد یا از آن آگاه است.

لغت نامه دهخدا

ملتفت. [ م ُ ت َ ف ِ ] ( ع ص ) برگشته به سوی کسی یا چیزی نگرنده. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ). آنکه برگشته می نگرد. || آنکه خم می کند خود را. || آنکه به یک طرف سر را می پیچاند. || مأخوذ از تازی، آگاه و متوجه و خبردار نگرنده. ( ناظم الاطباء ): امیر سخت تنگدل می بود و ملتفت به کار سباشی و لشکر که نامه ها رسید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 552 ). همگی خاطر و همت به جانب ایشان متعطف و ملتفت و یا لیتنی کنت معهم فافوز فوزاً عظیماً. ( منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 140 ). تاش مدت سه سال به جرجان بماند و همگی خاطر او به خدمت نوح بن منصور ملتفت بود. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 99 ).اما حواس باطنه شاغل باشند و به تخیل صورتها و حالتها که خاطر بدان ملتفت باشد. ( اوصاف الاشراف ص 23 ).
- ملتفت شدن؛ آگاه شدن و خبردار گشتن و متوجه شدن و نگریستن. ( ناظم الاطباء ). سر افتادن. حالی شدن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- || اعتنا کردن. التفات کردن. توجه کردن: بایدوخان... می گوید... لشکرها را خسته نگردانند و هم از اینجا عنان مراجعت معطوف فرمایند. شهزاده غازان بدان ملتفت نشد و کوچ فرمود. ( تاریخ غازان ص 60 ). بایدوخان ملتفت سخن ایشان نشد. ( تاریخ غازان ص 71 ).
- ملتفت کردن؛ آگاه کردن و مطلع کردن. ( ناظم الاطباء ). سر انداختن. حالی کردن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- ملتفت گردانیدن؛ متوجه کردن: بیچاره میزبان ندانست که مهمان کیست لاجرم تقدیم نزلی که لایق نزول پادشاهان باشدنکرد... بهرام... خاطر بدان بی التفاتی ملتفت گردانید. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 20 ).
- ملتفت گشتن؛ متوجه شدن. حالی شدن. فهمیدن.
- || اعتنا کردن. التفات کردن. توجه کردن: سوکا در مستی سخنی چند فتنه انگیز گفت آن حکایت را به سمع اشرف رسانیدند از غایت ثبات و وقار و کرم بدان ملتفت نگشت. ( تاریخ غازان ص 97 ).
ملتفت. [ م ُ ت َف َ ] ( ع ص ) باز پس نگریسته شده. ( آنندراج ). || رغبت کرده و التفات کرده شده. ( ناظم الاطباء ).
ملتفة. [ م ُ ت َف ْ ف َ ] ( ع ص ) ملتف. ( ناظم الاطباء ). تأنیث ملتف. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). رجوع به ملتف شود.

فرهنگ معین

(مُ تَ فِ ) [ ع. ] (اِفا. ) آگاه، متوجه.

فرهنگ عمید

آن که برگردد و به کسی یا چیزی نگاه کند، نگاه کننده به طرف چیزی، توجه کننده.

فرهنگ فارسی

نگاه کننده بطرف چیزی، توجه کننده، آنکه برگرددوبکسی یاچیزی نگاه کند
۱ - ( اسم ) رو کننده بچیزی توجه کننده متوجه: [ اما حواس باطنه شاغل باشند به تخیل صورتها و حالتها که خاطر بدان ملتفت باشد. ] ( اوصاف الاشراف. ۲ ) ۲۳ - ( صفت ) آگاه مطلع.
باز پس نگریسته شده. یا رغبت کرده و التفات کرده شده.

جملاتی از کلمه ملتفت

آنکه در هندست تأیید بصیرت در سواد ملتفت بر حال هر کس از یمین و از شمال
من کیم کو ملتفت گردد به من کی کند سیمرغ بازی با ذباب
گفتم که خاک راه توام ملتفت نشد بیچاره من که اینقدرم احترام نیست