کلمه مشوش به حالتی اشاره دارد که فرد احساس گیجی، سردرگمی یا نگرانی میکند. این واژه معمولاً به عنوان یک صفت در جملات فارسی به کار میرود و به توصیف وضعیتهای روحی و احساسی مرتبط است. زمانی که شخصی در موقعیتهای پیچیده یا تنشزا قرار میگیرد، ممکن است دچار احساس مشوشی شود. این حالت میتواند ناشی از عدم قطعیت، فشارهای روانی یا فقدان اطلاعات کافی باشد. به عبارت دیگر، مشوش بودن نشاندهنده عدم توانایی در تمرکز یا تصمیمگیری صحیح است و در چنین مواقعی، فرد ممکن است نیاز به زمان و فضای آرامش داشته باشد تا بتواند افکار خود را سامان دهد و به وضوح بیشتری برسد.
مشوش
لغت نامه دهخدا
مشوش. [ م ُ ش َوْ وَ ] ( ع ص ) پریشان کرده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ). شوریده کار و پریشان کرده شده. آشفته و پریشان و مضطرب و سرگردان و بی آرام و بی آسایش وشوریده و درهم و برهم. ( ناظم الاطباء ). کار درهم و آشفته. ( از اقرب الموارد ) ( از محیطالمحیط ). آشفته. مختلط درهم و برهم. شوریده. پریشان دماغ. آشفته حال. پریشان حواس. ژولیده. بشولیده. ( یادداشت مؤلف ). در منتهی الارب و محیطالمحیط ذیل تشویش ( شوریده کردن کار ) آرند: و قال فی القاموس التشویش و التشوش و المشوش کلهالحن،... و الصواب التهویش و التهوش و المهوش: ندا آمد که یا موسی بیفکن آنچه در دست داری، ازبهر آن گفت که موسی مشوش بود. ( قصص الانبیاء ص 103 ).
من و گوشه ای کهتر از گوش ماهی
که گیتی چو دریا مشوش فتاده.خاقانی.کاری است چو خط او معما
حالی است چو زلف او مشوش.؟ ( از سندبادنامه ).چون سری نیست ای عجب این کار را
من مشوش در چه کاری مانده ام ؟عطار.گاه گفتی که خاطر اسکندریه دارم که هوائی خوش است و باز گفتی نه که دریای مغرب مشوش است. ( گلستان ).
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این دم چه ناخوشم بی تو.سعدی.و رجوع به تشویش شود.
- مشوش حال؛ پریشان حال. بی آرام: شبی مشوش حال بودم و ذوق خود را هیچ نیافتم. ( انیس الطالبین ص 115 ). خلق این موضع مشوش حال میگردند. ( انیس الطالبین ص 154 ).
- مشوش داشتن؛ پریشان کردن. بی آرام ساختن:
گر تو زین دست مرا بی سروسامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم.حافظ.پیوسته غمت مرا مشوش دارد
عیش خوش من عشق تو ناخوش دارد.علیشاه بن سلطان تکش.- مشوش کردن؛ شورانیدن. پریشان کردن:
دروغی که حالا دلت خوش کند
به از راستی که ت مشوش کند.سعدی.
مشوش. [ م َ ] ( ع اِ ) ( از «م ش ش » ) دستارچه دست. ( منتهی الارب ). دستمال و هر چیزی که بدان دست را پاک کنند. ( ناظم الاطباء ). دستار خوان. ( مهذب الأسماء ). دستمال و آنچه بدان دست را پاک کنند از مندیل و مانند آن و یقول: اعطنی مشوشا امش به یدی، و اراده مندیل یا چیز کنند که دست را بدان مالند. ( از اقرب الموارد ). دستمال. دستارچه. ( یادداشت مؤلف ).
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
فرهنگ فارسی
( اسم ) آشفته کننده پریشان کننده: اکنون باری هیچ عذر نیست و از هیچ روی بحمدالله مشوشی نه هر آینه این تالیف باخر باید رسانید...
روغن آمیخته با سپیده تخم مرغ
ویکی واژه
جمله سازی با مشوش
باز به بزم زلف را دام که کرده بودهای کامد از انجمن برون محتشم مشوشی
امروز غیر توبه نبینی شکستهای امروز زلف دوست بود کان مشوش است
دیوانهام ز خانه مشوش برآمده طوفانم از تنور پرآتش برآمده