مدهوش

مدهوش

مدهوش به معنای بی هوشی، سرگشته یا از خود بی خود شدن است. این کلمه معمولا برای توصیف حالتی به کار می رود که در آن فرد به دلیل شوق زیاد و حیرت و یا حتی مصرف مواد به نوعی از خود بی خود و بی هوش شود.

  • وصالت را خریدارم بدین جان از آن افتاده‌ام مدهوش و حیران
  • ببرد مقته با گوشواره از گوشش سر برهنه به خاک او فکند مدهوشش
  • نعمت اللیهم و با سید حریف باده می نوشیم و مدهوشیم ما
  • چون رسیدم دیدم او بیهوش بود از شراب بیخودی مدهوش بود

لغت نامه دهخدا

مدهوش. [ م َ ] ( ع ص ) خیره. ( زمخشری ). بی آگاهی. متحیر. ( فرهنگ اسدی نخجوانی ). دیوانه. سراسیمه. ( حفان ). شیدا. ( اوبهی ). سرگشته. حیران. مست. بیهوش. ( از غیاث اللغات ). بی خود. حیران. ( منتهی الارب ). هاج. خردشده از ترس و مانند آن. ( یادداشت مؤلف ). بی خویشتن. بی خبر از خویش. حیرت زده. بهت زده. مبهوت: هر دو مدهوش بازگشتند نزدیک قوم و خاموش بنشستند. ( تاریخ بیهقی ص 637 ).اسب در تک افکندم چون مدهوشی و دل شده ای. ( تاریخ بیهقی ). شکر خادم چون مدهوشی بیامد تا هارون را برداشتند و آواز دادند که زنده است. 

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع. ] (اِمف. ) بیهوش، سرگشته.

فرهنگ عمید

۱. سرگشته، سرگردان، گیج، متحیر.
۲. بیهوش.

فرهنگ فارسی

سرگشته، سرگردان، گیج، متحیر
۱- ( اسم ) دهشت زده سرگردان حیران: مومنان و کافران استاده مدهوش و حزین. ۲- ( صفت ) بیهوش بیخود بیخویشتن.
مبارکشاه خان اصفهانی از شاعران قرن یازدهم

ویکی واژه

بیهوش، سرگشته.

جملاتی از کلمه مدهوش

چون آینه بر روی تو مدهوش نگاهم بیخود شدهٔ ساغر سر جوش نگاهم
که تا بیرون روی اندر کناری همه مستند و تو مدهوش یاری
شود ز مژده ناسور زخم ما مدهوش که از زمین و زمان مشک ناب می‌جوشد
در رهِ مردان حق نفی است کفراثبات شرک دم مزن اینجا که حیرت عقل را مدهوش کرد
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم