کلمه لباس در زبان فارسی به معنای پوشش یا روپوش است و در جملات و متون مختلف به اشکال گوناگونی به کار میرود. این واژه میتواند با صفات و قیدهایی همراه شود که نوع یا جنس آن را مشخص کند. این کلمه به صورت مفرد است و برای جمع آن میتوان از ها استفاده کرد. همچنین، ممکن است این کلمه در جملات مختلف به حالتهای متفاوتی صرف شود. معمولاً این واژه با واژههای دیگر ترکیب میشود و باید به همنشینیهای آن توجه کرد. میتوان از قیدهای زمان و مکان برای توصیف موقعیت یا زمان استفاده کرد. همچنین، لازم است که فعلها با زمان و سبکی که این کلمه در آن به کار میرود، هماهنگ باشند.
لباس
لغت نامه دهخدا
لباس. [ ل ِ ] ( ع اِ ) هرچه درپوشند. پوشیدنی. پوشاک. پوشش. بالاپوش. جامه. کِسوَت. ( منتهی الارب ). کَسوَة. بزّه. زی. قِشر. قبول. مِلبَس. لبس. لبوس. مَلبِس. ملبوس. گندگال. جفاجف. شور. شورة. شوار. شیار. شارة. مشرة. طحریة. طحرة. جامه ستبر و درشت. ( منتهی الارب ). ج، البسه: قومی دیگرند از خرخیز سخن ایشان به خلّخ نزدیکتر است و لباسشان چون لباس کیماک است. ( حدود العالم )
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
فرهنگ فارسی
( اسم ) آنچه که برتن پوشند پوشاک پوشش جامه جمع: البسه:... حق همسای. دل آنست که... پاک داری و بلباس سنت و پیرای. حکمت آراسته کنی. یا لباس تقوی. ۱- جام. ستبر و درشت. ۲- ستر عورت. ۳- حیا شرم. ۴- ایمان. یا لباس جوع. گرسنگی. یا لباس راهب. جام. سیاه ( چه راهبان جام. سیاه می پوشیدند ): لباس راهبان پوشیده روزم چو راهب زان بر آرم هر شب آوا. ( خاقانی. عبد.۲۴ ) یا لباس رسمی. جامه ا ی مخصوص که در مراسم شرفیابی بحضور روسا ی کشور و اعیاد پوشند. یا لباس شمعی. نوعی رنگ سبز. یالباس عباسی. جام. سیاه ( زیرا شعار عباسیان سیاه بود ). یا لباس عزا. جام. سیاه که در سوگواری پوشند.یا لباس عنبرسا. ۱- لباس رهبانان. ۲ - جام. سیاه. یا لباس فقر. فقر سلوک: روزگاری شد که در میخانه خدمت میکنم در لباس فقر کار اهل دولت میکنم. ( حافظ. ۲۴۲ )
مرد نیک نهان دارنده مکر و عیب. یا آ میزنده.
دانشنامه آزاد فارسی
جملاتی از کلمه لباس
ز بس که عکس پذیرد هوا ز رنگ علم ها لباس ازرق گردون شود به لون معلم
لباس نیکنامی بردریدی بزر خواری و بدنامی خریدی