عمق

عمق

کلمه عمق به معنای فاصله عمودی از سطح به پایین‌ترین نقطه یک جسم یا فضا است. این واژه برای توصیف میزان نفوذ یا فاصله در یک بعد عمودی به کار می‌رود و می‌تواند در زمینه‌های مختلفی مانند آب، زمین، احساسات و مفاهیم انتزاعی مورد استفاده قرار گیرد.

به عنوان مثال، در مورد آب، می‌توان گفت: عمق دریا در برخی نقاط به بیش از ۱۱ کیلومتر می‌رسد. در اینجا عمق به فاصله بین سطح دریا و کف آن اشاره دارد.

همچنین در زمینه‌های عاطفی، می‌توان گفت: او دارای عمق عاطفی بالایی است، که در اینجا به توانایی درک و احساسات عمیق اشاره دارد.

به طور کلی، این واژه به معنای فاصله و نفوذ در یک بعد خاص است و می‌تواند در زمینه‌های مختلف کاربرد داشته باشد.

لغت نامه دهخدا

عمق. [ ع َ ] ( ع اِ ) غوره خرما در آفتاب نهاده جهت خشک شدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || کرانه دشت دور از دیدار. ( منتهی الارب ). نواحی دوردست از مفازه و بیابان. ( از اقرب الموارد ). ج، اَعماق. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). عُمق. رجوع به عُمق شود. || مغ چاه و وادی و کوه و جز آن. ( منتهی الارب ). قعر چاه و دره و وادی و امثال آن. ( از اقرب الموارد ). ج، اَعماق. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). عُمق. عُمُق. رجوع به عُمق شود.
عمق. [ ع َ ] ( اِخ ) قلعه ای است ویران بر فرات، از آن است موبد خلیل بن ابراهیم. ( منتهی الارب ).
عمق. [ ع َ ] ( اِخ ) چشمه ای است در وادی فرع. ( منتهی الارب ).
عمق. [ ع َ ] ( اِخ ) کوره ای است در نواحی حلب در شام. و ابتدا از نواحی انطاکیه بشمار می رفت و نام آن در شعر متنبی و ابوالعباس صفری آمده است. ( از معجم البلدان ). شهرستانی است در سواد حلب. ( منتهی الارب ).
عمق. [ع َ ] ( اِخ ) وادیی است از وادیهای طائف. و هنگام محاصره طائف حضرت رسول ( ص ) به این مکان فرودآمدند. در آنجا چاهی است که عمیقتر از آن در طائف نباشد. ( از معجم البلدان ). رودباری است در طائف. ( منتهی الارب ).
عمق. [ ع َ ] ( اِخ ) موضع و جایگاهی است بنزدیکی مدینه از بلاد مُزَینه، و عبیداﷲبن قیس بیت شعری درباره آن دارد که در معجم البلدان مذکور است. و برخی گویند که عمق چشمه ای است در وادی فُرع. ( از معجم البلدان ). موضعی است یا آبی است به بلاد مزینه. ( منتهی الارب ).
عمق. [ ع َ م َ ] ( اِخ ) موضعی یا آبی است به بلاد مزینه. ( منتهی الارب ). عَمق.
عمق. [ ع َ م َ ] ( ع اِ ) حق و استحقاق. ( اقرب الموارد ). حق. یقال: له فیه عمق؛ یعنی مر او را حقی است در آن. ( منتهی الارب ).
عمق. [ع ِ م َ ] ( ع ص، اِ ) ج ِ عَمیقة. رجوع به عمیقة شود.
عمق. [ ع ُ ] ( ع مص ) دورتک و دراز گردیدن. ( منتهی الارب ). دور و دراز و گسترده و عمیق شدن. ( از اقرب الموارد ). عَماقة. رجوع به عماقة شود.
عمق. [ ع ُ ] ( ع اِ ) مغ چاه و وادی و کوه و جز آن. ( منتهی الارب ). قعر چاه و دره و وادی و امثال آن. ( از اقرب الموارد ). ج، اَعماق. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). عَمق. عُمُق. مغاکی.( دهار ). ژرفا و تک از هر گودی. ( ناظم الاطباء ). ژرفنا. ژرفی. گودی. ته. بن. فرود. تک: زندگانی خداوند دراز باد، اعمال غزنی دریائی است که غور و عمق آن پیدا نیست. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125 ). || یکی از ابعاد سه گانه جسم است در مقابل طول وعرض. ستبرنا. ژرفا. ژرفنا: و عادت مردمان چنان رفته است که درازترین بعدی را طول نام کنند، ای درازا، و آنکه کمتر است او را عرض نام کنند، ای پهنا، و سدیگر را عمق نام کنند، ای ژرفا. ( التفهیم ).

فرهنگ معین

(عُ مْ ) [ ع. ] (اِمص. ) ژرفا، گودی. ج. اعماق.

فرهنگ عمید

۱. فاصلۀ سطح تا انتهای چیزی، ژرفا.
۲. بخش داخلی چیزی، گودی.
۳. شدت، اندازه: هنوز به عمق عشقش آگاه نشده بود.
۴. (اسم مصدر ) [مجاز] معنای ژرف داشتن، عمیق بودن.

فرهنگ فارسی

قعرچاه یاهرجای گود، کرانه دشت که دورازدیدباشد، ژرفا
( اسم ) ژرفا گودی جمع: اعماق.
مغ چاه و وادی و کوه و جز آن قعر چاه و دره و وادی و امثال آن جمع عمیقه

جملاتی از کلمه عمق

وصف در یارا نگوید کس بعرض و طول و عمق هر چه تا خواهی تو بحر و هر چه بینی ماءستی

(و اکنون گوییم) که فعل پذیر اول هیولی اول است و آن چیزی است که پدید آمدن او به صورت عالم بوده است، و فاعل نخستین صانع حکیم است – اعنی مرکب این جسم کلی است که عالم است – و او جفت کننده صورت است با هیولی و پدیدآرنده است مر هیولی را به صورت های نخستین – که آن طول و عرض و عمق است که جسم جسمی بدان یافته است – و صورت اثر فاعل است اندر منفعل که به صورت پدید آید.

فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم