شاف

لغت نامه دهخدا

شاف. ( اِ ) پنبه که بدارو ترکرده بر چشمان نهند دفع رمد را. ( شرفنامه منیری ). دارویی که بمیل در چشم کشند. ( آنندراج ):
تیره چشمان روان ریگ روان را در زرور
شاف شافی هم ز حصرم هم ز رمان دیده اند.خاقانی.باد چو باد عیسوی گرد سم براق او
از پی چشم درد جان شاف شفای ایزدی.خاقانی. || شافه. شیاف. مخفف شیاف. چیزی را که بطریق میل کوچک سازند و داروها بدان مالند و جهت معالجه در دبر کنند. ( آنندراج ). در تداول عامه فارسی زبانان، شافه که بخود برگیرند. رجوع به شافه و شیاف شود.
- شاف ابیض؛ دارویی از برای چشم. ( ناظم الاطباء ). شیاف ابیض. رجوع به شیاف ابیض شود:
چو مرهم بود پنبه داغ مرا
شد این شاف ابیض بچشمش دوا.طاهر وحید ( از آنندراج ).- شاف احمر؛ شیاف احمر. نره. ( ناظم الاطباء ). رجوع به شیاف احمر شود.
- || کنایه از ذکر و آلت تناسل:
دیده مقعدش مگر کور است
که همه سال با عصا باشد
وگرش نیست علتی همه شب
شاف احمر در او چرا باشد.سپاهانی ( از شرفنامه منیری ).
شأف. [ ش َءْف ْ ] ( ع مص ) دشمن شدن. ( مصادر زوزنی ص 390 ). رجوع به شآفه و شأفه در این معنی شود. || بجکیدن بن ناخن. ( مصادر زوزنی ص 390 ). || ریش بر آمدن از کف پای. ( مصادر زوزنی ص 390 ). رجوع به شآفة و شأفه شود.
شأف. [ ش َءْف ْ ] ( ع اِ )اهل و دارایی؛ شأفة الرجل؛ هی اهله و مالُه. ( از ذیل اقرب الموارد ). رجوع به شأفة در این معنی شود.
شأف. [ ش َءْف ْ ] ( ع اِمص ) فساد و تباهی در ریش چنان که به نشود. ( منتهی الارب ). شأف الجرح؛ فساده حتی لا یکاد یبراء. ( اقرب الموارد ). رجوع به شآفه و شأفه شود.

فرهنگ معین

(اِ. ) نک شیاف.

فرهنگ عمید

= شیاف

فرهنگ فارسی

شیاف
۱ - دارویی است که در چشم استعمال شود. ۲ - دارویی جامد و مخروطی که آن را در مقعد گذارند تا موجب اجابت شکم گردد. جمع: شیافات.
فساد و تباهی در ریش چنان که به نشود

جمله سازی با شاف

کرده کشاف بر دلش مستور نور کشف و شهود و ذوق حضور
آن دگر نکته را که کرد ادا شافعی از کلام اهل هدی
پدر وی نورالدین علی نیز عالم شافعی و شاعر بود.
چون همه دل گرفت و شافی شد گوش او پر ز شیر صافی شد
چون دلت بود نافعی از تو شاد شد جان شافعی از تو