سماط

کلمه سماط در زبان فارسی به معنای سفره یا سطحی است که غذا بر روی آن قرار می‌گیرد، این واژه از ریشه عربی سَمَطَ به معنای گستردن و پهن کردن مشتق شده است. سماط معمولاً به سفره‌ای اشاره دارد که برای صرف غذا پهن می‌شود و می‌تواند شامل انواع غذاها و خوراکی‌ها باشد. در برخی موارد، این کلمه به معنای جمع‌آوری و تدارک غذا برای مهمانی‌ها یا مراسم‌های خاص نیز به کار می‌رود.

کاربرد:

واژه سماط در متون ادبی و شعر فارسی کاربرد بیشتری دارد و نه تنها به معنای فیزیکی سفره، بلکه به عنوان نمادی از مهمان‌نوازی، فراوانی و برکت نیز مورد استفاده قرار می‌گیرد. این ابعاد معنایی، سبب شده است که این واژه در شعر و نثر فارسی به‌طور گسترده‌ای مورد استفاده قرار گیرد.

لغت نامه دهخدا

سماط. [ س ِ ] ( ع اِ ) رسته. صف. ( از آنندراج )( منتهی الارب ). صف. دسته. قطار. ( غیاث ):
سرو سماطی کشید بر دو لب جوبیار
چون دو رده چتر سبز در صف کارزار.منوچهری.و خیلتاشان و نقیبان بر سماطین دیگر. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 273 ).
پس و پشت هر دو سماط هفتصد فیل، هیون شکل، کوه پیکر، شیطان منظر بداشتند. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
- سماطالشجر؛ رسته از درخت. ( منتهی الارب ).
- سماطالقوم؛ رسته از قوم. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ).
|| آنچه بدان طعام کشند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). دستار خوان که بر آن طعام کشند و با لفظ نهادن، افکندن و کشیدن مستعمل است. ( آنندراج ). خوان. سفره. ( غیاث ). سفره. خوان. ( ناظم الاطباء ): صحراء که معرکه وحوش و طیور را بر بساطی شده پرفایده و سماطی پرمائده. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
من غلام آنکه او را هر رباط
خویش را واصل نداند بر سماط.مولوی.بدیناری از پشت راندم نشاط
بدیگر شکم را کشیدم سماط.سعدی.مقامی بیابی اگر ره دهند
که بر خوان عزت سماطت دهند.سعدی.خارکنی را دیدم، گفتمش: به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمده اند؟ ( گلستان ).
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش
مذاق حرص و آز ای دل بشوی از تلخ و از شورش.حافظ.بگستر بهنگام رغبت سماط
کندهر کس آنگه بخوردن نشاط.نزاری قهستانی.|| نظم و روش. || مابین سینه. || منتهای وادی. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ معین

(سَ ) [ ع. ] (اِ. ) ۱ - بساط، سفره. ۲ - صف، رده.

فرهنگ عمید

۱. آنچه بر زمین بگسترانند و بر روی آن طعام بگذارند، بساط، سفره، خوان.
۲. صف، رده، رسته.

فرهنگ فارسی

سفره، بسا، خوان، نظم، صف، رده، رسته، سمطجمع
۱ - آنچه که بر روی آن حطام گذارند سفره جمع: اسمطه. ۲ - صف رده.

ویکی واژه

بساط، سفرهنگستان
صف، رده.

جملاتی از کلمه سماط

هر سحر خورشید از این ترجیح جیحونی به مهر در بساط وی سماط از در دریایی کشد
دیگران را هر نفس بر دست لطف از سماط وصل خوان آید همی
هر که را بر سماط بنشستی واجب آمد به خدمتش برخاست
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم