بل تا خوریم باده، که مستانیم وز دست نیکوان می بستانیم
گلستانی ست خاک آستانت از رخ خوبان که مرغ آن گلستان خسرو سحرالبیان مد
جان از کف عشاق پریشان نستانی تا خون نکنی دل چو خریدار شکسته
فلک از شهاب و هلالش کند غل به شکل غلامان هندوستانی
بلبلا این چمن چه بستانیست ناله می زن که خوش گلستانیست