روبرو

لغت نامه دهخدا

روبرو. [ ب ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) محاذی. مقابل. در پیش. ( ناظم الاطباء ). روبارو. ( آنندراج ). مواجه و مقابل. ( لغت محلی شوشتر نسخه خطی ). برابر. رویاروی. رجوع به روبروی شود:
دید قبرستان و مبرز روبرو
بانگ برزد گفت کی نظارگان...ناصرخسرو.دو لشکر روبرو خنجر کشیدند
جناح و قلب را صف برکشیدند.نظامی.کسی را روبرو از خلق بخت است
که چون آیینه پیشانیش سخت است.نظامی.جهان چیست مهمان سرایی، در او
نشسته دو سه ماتمی روبرو.؟ ( از یادداشت مؤلف ).- امثال:
روبرو بودن به از پهلو بود،نظیر: المقابلة خیر من المقارنة.

جمله سازی با روبرو

جوهر مردی در آن ساعت نمایان می شود چون کنند آیینه مردان روبرو با هم دگر
هر کس که روبروی تو آرد زهر چه هست گوی سعادت از همه آفاق او ربود
تا نگه با خود کنم از شرم عشق و پاس خصم روبروی خود نشاند یار در محفل مرا
چه صورتی تو که من در تو خویش مینگرم بدان قیاس که آئینه روبرو دارم
با همه کس ز روی مهر همدم و همنشین شوی دست بدست و روبرو روی بما نمیکنی
هرچه می گوید امیری زهد و تقوی میفروشد من از او باور نخواهم کرد اینک روبرو کن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تاروت فال تاروت فال کارت فال کارت فال مارگاریتا فال مارگاریتا فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی