بسنده کردن

بسنده کردن مصدری مرکب است که به‌صورت بَسَندِه کَردَن نوشته می‌شود و به‌معنای راضی و خشنود شدن است. این واژه از دو بخش «بسنده» که خود به‌معنای کافی و کفایت‌کننده است و کردن که فعل سازنده مصدر می‌باشد، تشکیل شده است. در متون ادبی و فرهنگی فارسی، این مفهوم بارها به‌کار رفته و بیانگر حالت درونی فردی است که به آنچه دارد، قانع و از طلب بیش‌تر دست می‌کشد.

این مفهوم در ادبیات عرفانی و اخلاقی ایران جایگاه ویژه‌ای دارد و به‌عنوان فضیلتی اخلاقی ستوده شده است. بسنده کردن نه تنها نشان‌دهنده قناعت و بینیازی روحی است، بلکه عاملی برای رسیدن به آرامش درونی محسوب می‌شود. در مقابل، حرص و آز که نقطه مقابل بسنده کردن است، همواره موجب نارضایتی و سیری‌ناپذیری انسان می‌گردد.

در زبان فارسی امروز نیز این واژه با حفظ همان معنای اصلی به‌کار می‌رود و در گفتار و نوشتار مورد استفاده قرار می‌گیرد. بسنده کردن بیانگر حالتی است که فرد با وجود امکان دستیابی به امکانات بیش‌تر، از روی اختیار و آگاهی به آنچه دارد، اکتفا می‌کند و این ویژگی، نشان‌دهنده بلوغ فکری و شخصیتی است که در فرهنگ ایرانی همواره ارزشمند تلقی شده است.

لغت نامه دهخدا

بسنده کردن. [ ب َ س َ دَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) راضی و خشنودشدن. ( ناظم الاطباء: بسنده ). خرسند بودن:
من بمدح و دعا زدستم چنگ
گر بسنده کنی بمدح و دعا.فرخی. || قناعت کردن. اکتفا کردن: بهرام گفت این تاج میان دو شیر گرسنه بنهید اگر او بیاید و این تاج برگیرد او بملک حق تر است و من بازگردم و اگر من بیایم و برگیرم من به ملک حق تر باشم همه بسخن و گفتار او فروماندند و متحیر شدند بر آنچه او گفت بسنده کردند و بپراکندند.( ترجمه طبری بلعمی ).
بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند مگر مایه و ارز خویش.فردوسی.بگفتار دختر بسنده نکرد
به بهرام گفت ای سوار نبرد.فردوسی.بسنده کنم زین جهان گوشه ای
بکوشش فراز آورم توشه ای.فردوسی.این مقدار بسنده کردیم تا کتاب دراز نگردد. ( تاریخ سیستان ). ما بخطبه ای بسنده کرده ایم که مااز اهل بیت مصطفی ایم و تو قوت دین او کنی. ( تاریخ سیستان ).
بسنده نکردم به تبکوب خویش
بر آن شدم کز منش سیر بیش.خجسته سرخسی.از چندان باغهای خرم و بناهای جانفزا بچهار پنج گز زمین بسنده کرد. ( تاریخ بیهقی ).
غرض ز مشک نسیم است و رنگ نیست غرض
تو رنگ آن چه کنی زان بسنده کن به نسیم.ازرقی.در ملک تو بسنده نکردند بندگی
نمرود پشه خورده و فرعون پیش لنگ.سوزنی.گفت این دختران را باین پسران خویش دادم هر یکی را ده هزار دینار کاوین کردم تو بدین بسنده کردی ؟ گفت کردم. ( تذکرةالاولیاء عطار ). و چون بخارا را و سمرقند بگرفت [ چنگیزخان ] از کشش و غارت به یک نوبت بسنده کرد. ( جهانگشای جوینی ). اکنون ای مؤمن صدیق بر حلال بسنده کن فخذ ما آتیتک و کن من الشاکرین. ( کتاب المعارف ). حق تعالی ترا بدعای درویشان دو پسر دهد و باین دو پسر بسنده کن. ( انیس الطالبین نسخه خطی کتابخانه لغت نامه ص 123 ). فضل برمکی گفت ای شیخ بسنده کن که امیرالمؤمنین را کشتی. ( دولتشاه، ترجمه شیخ کجج تبریزی ). || برگزیدن:
یک دوست بسنده کن که یک دل داری
گر مذهب عاشقان عاقل داری.( از کلیله و دمنه ).

فرهنگ معین

( ~. کَ دَ ) (مص ل. ) ۱ - قانع شدن، خشنود شدن. ۲ - اکتفا کردن.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) بسنده کردن بر به. ۱- راضی شدن خشنود شدن. ۲- اکتفا کردن کفایت کردن.
راضی و خشنود شدن ٠ خرسند بودن ٠ یا قناعت کردن اکتفا کردن ٠

ویکی واژه

قانع شدن، خشنود شدن.
اکتفا کردن.

جمله سازی با بسنده کردن

و گفت: دوام ایمان و پاداش دین و صلاح تن در سه چیز است یکی بسنده کردن و دوم پرهیز کردن و سوم غذا را نگاه داشتن.
در این دوره ژاپن همچنان در صدر ورزش آسیا قرار گرفت. چینی‌ها فقط به یک مدال طلا بسنده کردند و ایران نیز با ۹ طلا که ۶تای آن در کشتی بود، در رده چهارم ایستاد.